|| Season 4 • EP 8 ||

Start from the beginning
                                    

......................................

بخاطر کاری که توی ملاقات کوتاهش با کیونگ نزدیک بود اتفاق بیفته انقدری خودش رو مشغول کار کرد که وقتی راننده مقابل ورودی عمارت ایستاد سکوت حاکم خبر از بخواب رفتن کل عمارت و آدم هاش می داد.
بی اینکه از آسانسور استفاده کنه از پله ها بالا رفت و وقتی به در اتاق کیونگ رسید بی اراده از حرکت ایستاد و بهش خیره شد، گوگو طبق دستوری که داشت بهش گزارش داده بود که کیونگ بعد از بیدار شدن همونطور که خواسته بود با اباسان غذا خورده.
و حالا با اینکه پاهاش به زمین چسبیده بود اما احساسی انگار مدام به دستگیره در نزدیک می شد و خودش رو میدید که وارد اتاق شده...
و این احساس باعث شد تا کای بدون معطلی فورا به سمت اتاق خودش قدم تند کنه چون با اتفاق بعد از ظهر می دونست ممکنه کاملا کنترلش رو از دست بده و این آخرین چیزی بود که تو این وضعیت می خواست.
طبق عادت بعد از دوش گرفتن لحظه ای که وارد نشیمن اتاق شد صدای ضربه های در توجهش رو جلب کرد و کای بی اینکه شکی داشته باشه مطمئن بود کسی جز اباسان نیست. مهم نبود چقدر ازش خواهش کنه برای شام بیدار نباشه اما این پیرزن کار خودش رو می کرد.
فورا اجازه ی ورود داد و لحظه ای بعد اباسان توی چارچوب در پیداش شد.
« دقیقا چطوری باید ازت خواهش کنم شب هایی که من دیر میام برای سرو شام بیدار نمونی؟ »
پیرزن انگار که می دونست اولین جمله ای که قراره بشنوه همینه، درست از نیمه ی جمله ی کای لبخند گرمی روی لبهاش نشست و درجواب غرغر رئیسش گفت:
« این فقط کیونگ جان نیست که باید ازش مراقبت بشه، پس لطفا تا من شام رو سرو میکنم شما لباساتون رو عوض کنین »
و بی توجه به نگاه های ناراحت کای که همچنان بهش خیره بود، چرخ دستی سرو غذا رو وارد اتاق کرد و روی میز مشغول چیدن شد.
کای خوب می دونست این یه داستان تکراریه که بازندش کسی جز خودش نیست، پس طبق درخواست اباسان به سمت اتاق لباسش رفت تا حاظر بشه.

.....................................

لحظه ای که اولین لقمه رو داخل دهنش گذاشت سرش رو بالا آورد و به اباسان که با فاصله کنار میز ایستاده بود نگاه کرد و همین کافی بود تا قبل از اینکه چیزی به زبون بیاره پیرزن فرصت حرف زدن رو ازش بقاپه:
« خوب میدونین تا زمانی که شامتون تموم نشه من از اینجا تکون نمی خورم »
نفسش رو به نشونه ی تسلیم با صدا بیرون داد و لبخند زد:
« کسی قصد نداره شمارو ازینجا بیرون کنه، دست کم بشین روی صندلی تا این غذا راحت از گلوی من پایین بره »
به دنبالش اباسان فورا روی کاناپه ای که لحظه ای پیش بهش اشاره شد نشست و در سکوت از روی ادب بدون نگاه کردن به کای و میز غذا اجازه داد تا رئیسش در آرامش غذا بخوره.
« حالش چطوره؟ »
صدای کای بود که سکوت رو شکست.
بدون اینکه به اباسان نگاه کنه به زبون آورد با اینکه اینبار هم مثل همیشه تظاهر به کنجکاو نبودن می کرد اما رئیس تراز اول باند مافیا دیگه نمی تونست مقابل اباسان نقاب بیخیال بودن رو به چهره بزنه.
اباسان باشنیدن این سوال لبخندی زد چون از همون اول دیدارشون منتظر این لحظه بود. خوب می دونست خدمتکار جدید و تازه کارش کیونگ که روزی از ناکجاآباد به عنوان دی.او پا به عمارت گذاشت، تنها علت تغیر نگاه رئیس این عمارت شده.
همه ی اینها رو می دونست چون اباسان کای رو از بچگی بزرگ کرده بود و حالا مرد قوی و استوار مقابلش رو از خودش هم بیشتر میشناخت.
کیونگ درست با ورودش تنها کسی شد که نگاه کِدر و خاکستری  رئیسش رو براق کرد.
از همون روز اول اوباسان متوجه همه چیز شد و هرچند کای تظاهر به بی خیالی می کرد اما دیگه بیش از این نمی تونست توی نقشش فرو بره، و پیرزن الان اطمینان داشت اون حسابی گرفتار کیونگ شده.
« خیلی حالش بد شد قربان، من رو ببخشید اما تمام غذاش رو بعد از خوردن بالا آورد، تب کرد و ما مجبور شدیم پزشک عمارت رو خبر کنیم »
احساسی که حرف های اباسان به دنبال داشت درست مثل وزنه ای صد منی به صورت کای خورد و حالا بی اینکه متوجه باشه همون حالت سرد و خشک همیشگیش رو گرفت. دست از غذا کشید و مستقیم به اباسان خیره شد.
اباسان بیشتر از این نتونست رئیس عزیزش رو اذیت کنه و در مقابل نگاه های سرد و هراسون کای که سعی می کرد پشت چهره ی بی حالتش قایم کنه ریز خندید.
« اباسان معنی این رفتار چیه؟ »
بی اینکه حتی ذره ای در حالتش تغییر بده به زبون آورد.
و پیرزن درحالی که هنوز هم چهرش از خنده های لحظه ای پیش درخشان بود به زبون آورد:
« چیزی نیست پسرم، نگران نباش کیونگ جان حالش کاملا خوبه بعد از مدت ها امشب تمام غذاش رو خورد و وقتی خواستم بعد از شام به کارهای عمارت برسم از من خواست تا وقتی خوابش ببره کنارش بمونم و براش حرف بزنم، من هم همین کارو کردم. در تمام مدت مقابل پر حرفی هام سکوت کرده بود و گاهی با لبخند منو همراهی می کرد. در نهایت هم درست مثل یه پسر بچه ی خسته و غمگین به خواب رفت »
کای که حالا می فهمید اباسان باهاش شوخی کرده، به سرعت از حالت سفت و سرد خودش بیرون اومد و قبل از اینکه لقمه ای دیگه به دهنش بزاره، با تُن صدای جدی همیشگیش که اینبار کمی هم دلخور بود تکرار کرد:
« اباسان لطفا دفعه ی بعد موضوع مناسب تری رو برای تفریح انتخاب کن »
پیرزن باز هم گرم خندید و بی اینکه حتی ذره ای از این حرف دلخور شده باشه با احترام اشاره کرد تا به غذا خوردن ادامه بده.
معلومه هیچ وقت از دست کای ناراحت نمی شد، اون شاید باعث وحشت همه می شد اما برای اباسان همیشه مثل همون پسر بچه ی کوچیکی می بود که از وقتی برای کار به این عمارت اومد بزرگش کرد.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now