part2

368 82 0
                                    

مادرش هنوز مشغول کار کردن داخل آشپزخونه بود و معلومه از بویی که راه انداخته قراره امشب حسابی دلی از عزا در بیاره.
سوکجین یک کت بلند که تا زانوش بود با رنگ قهوه ای و شلوار جین مشکی بیرون اومد،تهیونگ هم بلند شدو هودی قرمزشو مرتب کرد.
"خب بریم؟!"
"هوم"
"مادرر چیزی لازم نداری؟!"
صدای مادرشون از داخل اشپزخونه به سالن رسید
"نه فقط میوه برای مهمون ها و شیر خشک و پوشک برای تهگوک یادت نره!"
"چششم"
تهیونگ کلاه هودیشو سر کرد و جلو تر از سوکجین راه افتاد از در واحد بیرون زد سوکجین هم همینکارو کرد و بعد در رو بست ،مشغول پوشیدن کفش هاشون شدن،تهیونگ سریع بند کفشاش رو بست و منتظر برادرش شد.
"خیله خب راه بیفت ته ته"
شونه به شونه از پله ها پایین میرفتن،تهیونگ نگاهی به ساعت روی دستش کرد18:41بود.
"قراره امشب خانواده جئون بیان"
"آره از کارلا شی شنیدم"
سوکجین دستش رو تو جیبش فرو برد
"با این تفاوت که امشب کوک هم کنارمونه"
"توهم ندیده بودیش؟!"
"یکبار،قبل از ازدواجمون"
تهیونگ لحنش شیطون شد
"پس تو قبل از ازدواجتون هم کارلا رو میشناختی"
سوکجین درحالی که جلو تر از برادرش از در ساختمون زد بیرون لب زد"خب تو این دوره باید باهم خوب آشنا میشدیم و بعد تصمیم میگرفتیم،کارلا هم دانشگاهیم بود،یمدت دوست بودیم ."
تهیونگ قهقهه بلندی زد و شونه به شونه برادرش حرکت کرد
"اوه یادته؟!یه دختر تو خونت بود و تو با لپ تاپت ویدیو کال گرفتی،دقیقا همون موقع که تو داشتی با مادر احوال پرسی میکردی اون دختر صدات کرد و یادمه تو سریع قطع کردی،دلم میخواد بدونم اون کی بود؟!
سوکجین با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
"تو واقعن حافظه ی عوضی ای داری ،چیزایی که باید یادت بیاد رو نمیاد و این چیزای لعنتی رو هنوز به یاد داری؟!"
تهیونگ شونه انداخت بالا
"بهرحال خواستم یاد آوری کنم همه بچه ها ازین هوش ها ندارن"
پوز خندی و ادامه داد
"پس قبول کردی بچه ای!"
"خب حالا نگفتی اسم اون دختر چی بود؟"
سوکجین اخمی کرد
"حالم ازت بهم میخوره تهیونگ"
باعث شد تهیونگ بلند قهقهه بزنه و مکان رو فراموش کنه
"مطمئنم صدای کارلا نبود چون اونقدر جیغ نبود"صداشو نازک کرد و ادامه داد:«سوکجیننااااا کجایی؟!" و قهقهه ای سر داد.
"اصلا برام مهم نیست چون کارلا هم خبر داره کی بود."
"اوه چه جالب،پس باید ازش بپرسم توکه نمیگی کی بود"
با اخم به سمتش برگشت و دستش رو محکم گرفت
تا ازخیابون رد شن
"چرا انقدر فضولی؟!"
"برادر بزرگه وا داد بلخره فهمیدیم نقطه ضعفش چیه."
سوکجین با تمسخر خندید
"تو واقعن احمقی چرا باید ماریا نقطه ضعفم باشه؟!"
"اوه داره جالب میشه پس اسمش ماریا  بود!" و بعد از اون بلند خندید.
سوکجین قشنگ لو داده بود براش مهم نبود که تهیونگ میدونه،اون دروغ گفته بود که کارلا راجب ماریا میدونه و هرلحظه حس بدش بیشتر میشد چون تهیونگ اگه بخواد کاری رو بکنه براش مهم نیست با چه کسی طرفه ،فرشته ی درونش رو کنار میزاره و فکرای شیطانیشو اجرا میکنه.
"هیچ حرفی راجع به اون موضوع لعنتی نمیزنی ماریا و هر کوفته دیگه ای گذشته تهیونگ!"
"نه،شایدم آره بهرحال بد نیست یخورده گذشته یاد آوری شه و باعث خجالت بعضیا شه نه؟!"
بلخره از خیابون رد شدن و توی عابر پیاده راه میرفتن
"هوف،خیله خب کارلا چیزی راجع به ماریت نمیدونه و امیدوارم جلوش چیزی نگی چون دهن لعنتیت نمیتونه بسته بمونه"
تهیونگ پشت چشمی نازک کردو دستش رو از میون انگشتای سوکجین خارج کرد
"هرچی باشه بهتر از تو هستم که حتی سی ثانیه هم نمیتونی حرفی رو نگه داری،من فقط ممکنه از روی شیطنت وا بدم وگرنه مثل تو خنگ نیستم!"
بازهم کلکل های بچگانشون شروع شده بود،امروز واقعن سوکجین با خودش حرف زده بود تا با تهیونگ کلکل نکنه ولی انگار نمیشد.
"تمومش کن تهیونگ تو از سر شیطنت هم همچین غلطی نباید بکنی میفهمی؟!"
لبخند شیطانی روی لب تهیونگ جا خوش کرد تهیونگ از راه رفتن دست کشید
"اوه میدونی چیه سوکجین؟!من تاوقتی نمیگم که تو این مدت که خونتون هستم منو با ماشینت ببری مدرسه،دیگه چی نیازه؟!"سوکجین که از راه رفتن دست کشید و ایستاد تا حرفای تهیونگ رو بشنوه چشماش داشت از حدقه میزد بیرون اون واقعن باهوشه و میدونه باید چیکار کنه!
"عاممم و اینکه هرروز باهم مثل امروز پیاده روی کنیم،پول تو جیبی روزانمو هم باید بدی چون ممکنه یهو نرسی بیای دنبالم و من باید چجوری بیام؟!"
سوکجین تعجبش از بین نرفته بود
"خ..تو واقعن یه عوضیه به تمام معنایی تهیونگ،خیله خب همه این کارا انجام میشه تو فقط دهنتو گِل بگیر"
تهیونگ با خیال آسوده لبخندی زدو جلو تر از سوکجین راه رفت در تمام مسیر دیگه حرفی بینشون ردو بدل نشد ،تهیونگ هم فقط و فقط مشغول دید زدن اطراف بود .
"بیا داخل این سوپر مارکت"
تهیونگ به عقب برگشت و با سوکجین وارد اون سوپر مارکت شدن.
"سلام آقا پوشک بچه هم دارید؟!"
"بله چند دقیقه صبر کنید"
تهیونگ با نگاهش اطراف رو دید میزد،سوکجین درحالی که منتظر بود روبه تهیونگ کرد
"تو چیزی نمیخوری؟!"
"نه"
"تعارف میکنی؟!"
"نه خب"
"خیله خب من برای خودم نوشابه میخرم بعد نیای بهونه بگیری که نیست!"
"تو واقعن چی فکر کردی درمورد من انگار من بچم"
"معلومه که هستی"
سوکجین با گفتن جمله آخرش به سمت یخچال رفت تا نوشابه برداره ،یک نوشابه و یک آبمیوه برداشت و گذاشت روی میز..بلخره صاحب مغازه اومد و یه پوشک به دستش.
"این پوشک کوچک ترین سایزه"
"مرسی چون واقعنم همینو میخواستم ،راستی اینجا شیر خشک ندارید؟!آخه دیدم بعضی از سوپری ها هم دارن یا باید برم داروخانه؟!"
"نه نداریم باید برید دارو‌خانه"
"ممنون،پس همینارو حساب کنید"
مرد سریع حساب کرد و هر سه تاشو توی کیسه گذاشت ،سوکجین دوباره تشکر کرد و با تهیونگ از اونجا خارج شد.
"بگیر"
"من که گفتم چیزی نمیخوام"
"گفتم بگیر"
"ولی"
"تهیونگ سعی نکن با من لجبازی کنی چون من مامان نیستم پس بگیرش و کوفتش کن"
تهیونگ با چشمای درشت سری به تاسف تکون داد و آبمیوه رو گرفت در همون حال که نی رو میزد داخل گفت:«تو واقعن بی اعصابی سوکجین و من موندم چطوری میخوای تهگوک رو بزرگ کنی!"
سوکجین نوشابه رو باز کرد و کمی ازش نوشید
"بهرحال من اونقدر تو خونه نیستم که سرگرم تربیت اون بچه باشم کارلا هم که تو بیمارستان کار میکنه و تاشب نیست،باید پرستار بگیریم "
هردوشون راه افتادن دوباره،تهیونگ کمی آبمیوه خورد
"یعنی انقدر کار کارلا مهمه که نمیخواد کنارش بزاره؟!"
"تو جاش بودی چیکار میکردی؟!"
"کنارش میذاشتم تا تو تربیت بچم کم نذارم!"
سوکجین خندید و کمی دیگه نوشید
"بهرحال همه مثل هم فکر نمیکنن،اما من هم جای کارلا بودم قطعا کارم رو ولم نمیکردم البته فعلا که خیلی از کارلا مقامم بالا تره!"
"یطوری میگه مقامم بالاتره انگار اون وزیره این پادشاه،تو فقط یه پزشک منگلی که کارلا یکم ازت پایین تره و پرستاره اما در نظر من پرستارا زحمات زیاد تری میکشن ،پزشکای عمومی پشت میز میشینن و با ژست مسخرشون چند تا نسخه مینویسن پولشونم سرماه میگیرن."
سوکجین ته مونده ی نوشابشو نوشید و با تعجب به حرف تهیونگ جواب داد.
"تو واقعن تو این چند وقت تغییر کردی و بی تربیت شدی"
"منظورت چیه؟!"
"حرفای عجیبی میزنی قبلا اینارو نمیگفتی و حالا منو مسخره میکنی منی که ازت بزرگترم!"
"باید ببخشید ولی فقط حقیقتا رو گفتم کدومش حقیقت نداشت؟!"
سوکجین نگاهی به نیم راخ برادر کوچولوش انداخت
"هیچی"
باز هم بینشون سکوت ایجاد شد ،تهیونگ با ذوق به اطرافش نگاه میکرد. بلخره یه میوه فروشی بزرگ دیدن که هردو باهم وارد شدن ،سوکجین میوه های مورد نظرش رو توی پاکت گذاشت و بعد حسابشون کرد،به همون روال سکوت بینشون بود تا دارو خانه و اونجا هم دوباره سوکجین قیمت هارو که حساب کرد برگشتن به سمت خونه،بازم با سکوت!


PARADOXDove le storie prendono vita. Scoprilo ora