part 21 _end

171 38 83
                                    

پارت بیست و یک #هوای_ابری
وویونگ کیک سوخته رو از فر بیرون اورد و با خشم گفت:
-اینم سوخت، ولی من حواسم جمع بود!
دخترک شیرین زبونی که با وجود سن کمش هیچ وقت تو حرف زدن و از زبون مایه گذاشتن کم نمی اورد گفت:
-بابا شاید اگر وسطِ پخت کیکت مشغول گشتن تو کمد من نشی بتونی یه نتیجه ی بهتر بگیری!
وویونگ از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
-مگه نمی بینی هوا ابری! تمام اتفاقات مهم زندگی من تو این هوا پدیدار، روزی که استریکلند و نجات دادیم، روزی که من و بابات احساساتمون رو بهم اعتراف کردیم و روزی که قبیله ی سرنوشت سرپرستی تو رو به ما سپردند همه ی اون روز ها هوا ابری بود و بعد از بارش ما  احساساتی ترین لحظات و داشتیم و شانسمون شکوفه زد و بهترین ثمره رو  از اون روز گرفتیم!
دختر سرش رو سمتِ پدرش سان که با دقت جوری که انگار داره حیاتی ترین کار روی زمین رو انجام میده، موهای بلندش زو شونه می کرد، چرخوند و گفت:
-به نظر تو هوای ابری انقدر تو خانواده ی ما مهمه؟!
سان صورت دخترک رو با لبخند بین دست هاش قاب گرفت و بعد از بوسه ای که به پیشونیش زد گفت:
-دخترم سرت و نچرخون بافت، کج در میادا...
بعد از اخطار دادنش به بحث اصلی برگشت و پاسخگوش شد:
- معلومه مهمه من هم مثل بابات موافقم که امروز چون هوا ابری ممکنه واقعا نوید این باشه که تو برنده ی این دوراز مسابقاتی!
وویونگ با غصه آهی کشید:
-چه فایده ما کیکی برای جشن گرفتنش نداریم.
سان یکی از کش هایی که دور مچ دستش قرار داشت رو برای بستن موی دخترکش به کار برد و گفت:
-می تونیم آماده اش رو بخریم...
دختر ریز ریز خندید:
-ولی اگر نبرم چی؟
وویونگ ظرف سوخته ی کیک رو رها کرد و اون پیرهن زیبا اما آزادی که مختص مسابقات ژیمناستیک نمایشی بود رو از روی دسته ی مبل برداشت و گفت:
-مهم این که تو این لباسی که با وسواس انتخاب کردم توی دوربین بهتر میفتی و ویدیویی که برای یادگاری نگه می داریم بهترین وجهت و نشون می ده! این که مهارت هات و قدم به قدم ثبت کنیم و تو گذر زمان پیشرفتت رو ببینیم مهمه، برد و باخت فقط قسمتی از مسیری که قبل پیشرفت نهاییت تجربه می کنی.
دختر لبخند دندون نمایی زد و همون طور که دست  یکی از پدرهاش که به خاطر تمریناتش توی گیس کردن مهارت پیدا کرده بود روی موهاش حرکت می کرد، جواب حرف دلگرم کننده ی اون یکی پدرش که با افتخار به لباس نگاه می کرد رو داد:
-شانس اوردی که من بچه ی باهوشیم خوب متوجه حرفای سختت شدم.
وویونگ لباس رو دوباره روی دسته ی مبل قرار داد و برای کشیدن لپ های دختر نزدیک شد، ولی نتونست به همین بسنده کنه و با دیدن چشم های خندونش، گازی هم از لپش گرفت، دختر با  خنده اعتراض کرد:
-محبتت رو ملایم تر نشون بده جناب پدر.
سان چشمکی به وویونگ زد:
-فکر کنم من تاثیر منفی روش داشتم، نه که عادت دارم خیلی سخت ابراز محبت کنم!
وویونگ با چشم و ابرو به فرزند بینشون اشاره کرد و از لای دندون غرید:
-خفه شو، مگه نمی دونی صد برابر سنش می فهمه، رعایت کن.
بعد برای این که بحث رو عوض کنه نگاهش رو بین دست های سان و تابلوی قاب شده توی دیوار خونشون چرخوند و گفت:
-خوبه که بی خیال میکاپ آرتیست شدن شدی و به همین یادگرفتن پیرایش مو اکتفا کردی ها آخه نگاه کن چه هیولاهایی ساختی از ما...
سان لحظه ای دست هاش متوقف شد و به تابلوی آویزون شده چشم دوخت، حتی اون فرد زال زیبا هم به خاطر ارایش شدن به روش بد شبیه روح های سرگردون شده بود، دکتر تمام ابهتش ریخته و چهره ی یه دلقک رو داشت و دختری که احساساتش خاموش بود به خاطر رنگ های جیغ صورتش زیادی رنگین و پر زرق و برق به نظر می رسید  و در آخر وویونگ به خاطر کک و مک هایی که با گریم براش ایجاد شده بود کم سن تر و شیطون تر به نظر می رسید.
دختر که نگاه پدر هاش و  دید نظر صادقانه اش و به اشتراک گذاشت :
-فقط بابا وویونگ و خوب گریم کردی، بامزه شده قیافه اش، بانمک بودنش و دوست دارم!
وویونگ دستی به سر دختر کشید و چتری هاش رو بهم ریخت:
-منم توی زبون باز و دوست دارم!
سان با چشم هایی گرد شده گفت:
-خراب کردی جلوی موهاش رو...
دختر یهو از روی صندلی بلند شد:
-ببخشید ولی باید برم دستشویی!
سان که گره ی پایانی رو به موی گیس شده اش زده بود رضایت داد ، دخترکش از زیر دست هاش فرار کنه.
وویونگ اول مطمئن شد که در دستشویی بسته بشه، بعد یک قدم به سان نزدیک شد، لبخند شیطونی روی لبش نشست و همون طور که لاله ی گوش سان رو با انگشت هاش به بازی گرفته بود گفت:
-فقط تو خراب کردن چتری دخترمون مهارت ندارما می تونم چیز های خیلی بیش تری رو خراب کنم مثلا حال تو رو.
سان تک ابرویی بالا انداخت:
-بدم نمیاد یه امتحانی ازت بگیرم ببینم مهارتت تا چه حده.
وویونگ زبونش و روی لبش کشید و نگاه سان هم به همون سمت کشیده شد:
-من نمره ی صد از صد رو تو زمینه ی مدهوش کردن تو خیلی وقته که گرفتم.
به محض تموم شدن حرفش، صورتش رو جلو کشید و دندونش و جایگزین انگشتش کرد و گازی از گوشِ سان گرفت بعد فوری مسیرش رو به سمتِ گردنش کشوند حتی حرکت لب هاش روی پوستِ سان هم به اندازه ی کافی اون رو دیوونه می کرد، ولی وقتی بوسه ی ریز زدن و شروع کرد، سان لبخندی به خاطر حس خوبی که می گرفت زد ولی
عکس العمل بدنش به اندازه ی طرح لبخندش پر از آرامش نبود، چون چنگی به موهای وویونگ زد و اون رو از گردنش فاصله داد و مجبور کرد رخ به رخش بشه، لب هاش و نزدیک به لب های وویونگ کرد و اون هم به خیال این که قصد بوسه داره خواست قدم آخر رو برداره، ولی سان مسیرش رو به سمت پایین ترین قسمت گردنِ سان کشوند.
پوستش رو آهسته زیر دندون هاش کشید با این حال که به دندون هاش فشاری وارد نکرده بود قرمزی ریزی رد انداخت و دست هاش هم داشت با پشت موهای ویونگ بازی می کرد...
سان آهسته لب زد:
-تو این گرما شال و یقه اسکی پوشیدنت ظلمِ در حقت من پارتنر با درک و مهربونیم...
وویونگ که به خاطر نرسیدن به لب هاش تشنه ی چشیدنشون بود با هر حرکت اون لب ها موقع صحبت زیر نظر داشتشون، با این وجود به محتوای اون حرف باور نداشت.
حق هم داشت چون سان حتی به خودش زحمت باز کردنِ دکمه رو نداد، فقط موش و رها کرد و در عوض با جفت دست هاش دو طرف یقه اش رو کشید و با پاره شدنِ دو دکمه ی اول رضایت داد.
سرش رو سمتِ ترقوه ی وویونگ برد و با لذت پوستِ سفیدش رو مکید و زبون زد، سرمای زبونش باعث شد که وویونگ شونه اش رو بالا بده و تو خودش جمع شه، ولی سان، دست بردار نبود و حتی دندون هاش هم به کار برد، با این حال درد لذت بخشی داشت، پس وویونگ اعتراضی نکرد.
قبل از این که سرش رو پایین تر ببره و به سمت سینه اش هم هجوم ببره و کیس مارکی هم اون جا بکاره وویونگ به ساعت نگاه کرد و گفت:
-چهار دقیقه شد، الان میاد بیرون تمومش کن.
سان آهی کشید و لباس وویونگ رو یکم مرتب کرد تا دسته گلش که شامل قرمزی ملتهب و کبودی ضایعی می شد پنهان بشه...
وویونگ همچنان دلش بوسه ای از لب های سان می خواست، پس آهسته لب زد:
-به نظرت برای دیدنِ یه بوسه ی ساده به قدر کافی بزرگ نیست؟
دختر که تازه دستگیره رو پایین کشیده بود از پشت در نیمه باز داد زد:
-نه آماده نیستم من حتی صحنه ی بوسه ی انیمیشن هام  رو جلو می زنم، لطفا بعد تموم شدن کارتون صدام بزنید!
وویونگ به خنده افتاد و گفت:
-فکر کنم باید باید بهش یاد می دادیم که زمان شستن دست هاش طولانی تر باشه تا مجبور نباشیم فرجه دادن سخاوتمندانه اش بهمون رو بشنویم.
سان نگاهی به در انداخت:
-دارم می بینمت که یواشکی از لای در دید می زنی خانوم دروغگو در و ببند.
دختر با خنده در و بست و شنیدن همین صدا برای این که سان به سمت وویونگ حمله ور بشه کافی بود ، حقیقتا اعترافش درست بود اون هیچ کنترلی روی خودش توی معاشقه نداشت و چون خوی وحشیش بیدار می شد و باعث می شد، باعث می شد کارهاش با      بی صبری و خشونت انجام بشه، البته این بی طاقتی هاش برای وویونگ شیرین و خنده دار بود.
لب هاش رو به لب های وویونگ چسبوند، وویونگ با لذت لبش رو مکید، البته حواسشون بود زیاد سر و صدا به راه نندازن و تا جای ممکن بی صدا انجامش بدن!
وویونگ تا ورود زبون سان به درون دهنش رو حس کرد چشم هاش درشت شد، زبون سان داشت دنبال زبون اون می گشت اون توی ذهنش داشت به این فکر می کرد واقعا درسته که بچه رو معطل یه لنگه پا پشت در دستشویی نگه دارن چون باباهاش به بوسه های طولانی علاقه دارند و نمی تونن به بوسه ی سطحی قانع باشن و راضی بشند؟
وویونگ تا خروج زبون سان رو حس گرد، گاز ریزی از لب های سان گرفت و با اخمی تصنعی گفت:
-بسه بچه منتظره ماست!
سان لب هاش و جمع کرد و ماچ ساده ای که در اصل می تونستن به همون راضی بشن تا دخترشون شاهد این اتفاق نباشه رو تازه برای جمع بندی کار روی لب های وویونگ نشوند و عقب کشید:
-به نظرم این هوای ابری یه شب طوفانی می طلبه بقیه اش و به بعد موکول کنیم!
وویونگ با لبخند سری تکون داد و روی دست سان که داشت باسنش رو چنگ می زد کوبید تا کنارش بزنه و دخترشون رو صدا زد و گفت:
-بیا بیرون دخترکم خفه شدی اون تو!
دختر با خنده بیرون اومد:
-چه قدر طولانی شد مگه صد تا بوسه از هم چیدید...
سان با شیطنت خندید:
-نه ما یه روشی بلدیم که یه دونه اش به صدتاش می ارزه!
دختر دوان دوان به سمتشون اومد و گفت:
-پس میشه منم یه جوری بغل کنید که یه دونه اش به صد تاش بیارزه؟
وویونگ دختر رو از روی زمین بلند کرد و روی دست هاش قرار داد و بعد سان جفتشون رو به آغوش کشید و توی حلقه ی دست هاش اسیر کرد.
این قاب سه نفره ی قشنگ و لبخند روی لبشون گلی بود که به لطفِ اتفاقاتی که مثل ابرهای بارونی هوای زندگیشون رو تسخیر کرد، رشد پیدا کرد و عطر مسخ کننده ی این گل همون بوی خوشبختی بود که از زندگی کوتاه اما شیرین اون سه نفر بلند میشد.

end.

fao_oti  
@noqtehvirgoll (tell & insta)

(پایان: پنج اسفند ۱۴۰۰ ساعت یک شب)

ممنون که این فیکشن رو خوندید :) خوشحال میشیم کسی که نسبت بهش دارید و باهام در میون بزارید.

Cloudy WeatherWhere stories live. Discover now