part 11

124 36 29
                                    


#زنده_زندگی کن

شهری شلوغ که با نظمی خاص اداره می شد باعث   می شد این حس به سان دست بده که انگار انسان های این جا بعد از ساخت هزاران ماشین فوق العاده انقدر تحت تاثیر این اختراع قرار گرفتند که گونه ی خودشون رو به فراموشی سپردند و از تحسین زیاد و ستایش اون ها به الگو برداری رسیدند، چون تمام رهگذر هایی که از کنارشون گذر می کرد و حتی برای لحظه ی کوتاهی هم تلاقی نگاه باهاشون نداشت درست مثل ربات هایی بودند که روی هدف خاص خودشون برنامه ریزی شدن و علاقه ای به حواس پرتی هایی بیرونی که از مسیرشون خارجشون می کنه نشون نمی دن و هر گونه توجه ای به انسان دیگه رو خطای بزرگی که تهدیدی برای الگوریتمشون می دونند؛ همه اشون فقط بیش از اندازه سرد و ماشینی به نظر می رسیدند انگار از فلزات آهنی و سیم ساخته شده بودند نه قلب و رشته های عصبی، کلا احساسات خاموششون از چشم هاشون که هیچ حسی جز هیچ منتقل نمی کردند مشخص بود.
وویونگ اما انگار کمی از دیدن تکنولوژی خاص اون جا به وجد اومده بود، آدم هایی که به جای مترو های شلوغ فقط روی هلوگرامی می ایستادند و مسیر مورد نظرشون رو توی نقشه ی هلوگرامی پیدا می کردند و بعد از تعیین مقصد و ثبت لوکیشن، سیاه چاله ای پورتال مانند زیر پاشون باز می شد و به سرعت نور به مقصدشون می رسیدند.
دیگه وسیله های نقلیه هوایی و زمینی تو این شهر معنی نداشت.
به جای تغذیه های مثلا وقت گیر و زمانی که آشپز هنرمندانه به پای خلق غذای خوش رنگ و بو با عطری مدهشو کننده  و ظاهری فریبنده می گذاشت، از دستگاه های وندینگ بسته های جمع و جوری می خریدند که شامل یک سرنگ بسته بندی شده بود که به جای تزریق باید اون رو می نوشیدند و به جای سوزن نی داشت، بعد از انتقال محتواش به بدنشون حس ضعف و گشنگی از بین می رفت  و تمام ویتامین های مورد نیاز بدن تامین می شد.
تازه هیچ کودکی رو نمی شد در محیط اون جا مشاهده کرد، انگار رده ی سنی شهروند ها از نوجوونی شروع می شد.
یوسانگ به سوالش جواب داد به برج غول پیکری اشاره کرد:
-این جا مکانی که بعد از زایمان  نوزاد ها بهش منتقل میشن و ما از بدو تولد تا سیزده سالگی توش تعلیم و تربیت می بینیم و بعد از اون به عنوان شهروند بالغ تحویل خونواده هامون داده می شیم!
وویونگ با چهره ای درهم لب زد:
-مگه بسته اید که مدام تحویلتون میدن...
البته دیگه به این موضوع که سیزده سال برای بلوغ عقلی خیلی کم به نظر میرسه اشاره نزد ، شاید اون دسته از آدم هایی که از نوزادی تو مکان خاص تعلیم  می دیدند زود تر به بالغ بودن دست پیدا می کردند، خودش که تو سیزده سالگی تنها دغدقه اش جوش های صورتش و محبوب به نظر رسیدن تو جمع همسن هاش و نحوه ی تقلب تو تکالیفش و پیچوندن محدودیت های خانواده اش بود و حتی جامعه هم بچه به حساب می اوردش پس می تونست حسابی بچگی کنه و زیر برچسبب نوجوون بودن از حد و مرز ها بگذره و بقیه بگند به خاطر دوران بلوغش سرکش شده و بعد از گذروندن این دوره ادم میشه!
البته به یوسانگی که احساسات آدم ها براش شوخی بود بالغ بودن نمی اومد.
سان هم درگیری های ذهنی خودش رو بعد از دیدن این دنیا به دست اورده بود و واقعا این محیط براش آزار دهنده و غیر طبیعی به نظر می رسید و حتی بهش یه حس وهم آور و چندش بودن هم منتقل می کرد، برای همین نتونست جلوی چین پیشونیش رو بگیره و با اخم پرسید:
-چرا هیچ گربه ی خیابونی یا پرنده ای تو شهرتون وجود نداره؟
یوسانگ انگار که داشت از بدیهی ترین و واضح ترین چیز ممکن که اصلا درکش سخت نیست حرف می زد گفت:
-چون هوای این جا مناسب موجود های زنده نیست پس هیچ حیوون یا گیاهی این جا زیست نداره و نمی تونه زندگی کنه!
وویونگ با ناباوری گفت:
-الان به نظرت ما موجود زنده نیستیم؟!
سان هم مبهوت تر از اون به حرف آمد:
-میدونم یه بار مردما ولی احیا شدم الان موجود زنده به حساب میام.
یوسانگ سر تاسفی برای اون ها تکون داد و با نیشخندی کاملا تمسخر آمیز به حرف اومد:
-تمام آدم هایی که نژادشون به جزیره سرنوشت مرتبط با رگه های جادویی به دنیا اومدن که با الگوریتم های برنامه نویسی شده ی محیط این جا سازگاره!
سان که کلا شخصیت نیش و کنایه زنی داشت و      نمی تونست برای لحظه ای از دست انداختن بقیه و سرتق بازی دست بردارد فوری شخصیتش را رو کرد:
-باورم نمیشه کسی که نمی دونست ویندوز چیه داره راجب این چیزا باهام حرف می زنه و تو همچین دنیایی بزرگ شده!
یوسانگ که متخصص ساخت عروسک چوبی بود قطعا  هم حرفه ای به حساب می اومد تو زمینه ی تراشیدنِ چیز های به ظاهر منفی و تغییر دادنشون به چیز دلخواه و دلچسبش، پس جواب درست درمونی برای این حرف کنایه آمیز طرح زد و موقعیتِ تحقیر شدنش  رو برعکس به وضعیتی برای پز دادن خودش تبدیل کرد:
-نمی دونم دنیات تو چه خط زمانی حرکت می کنه، ولی مطمئنا تکنولوژیتون از ما عقب تره چون ویندوز خیلی وقته منسوخ شده و پیدا کردن اطلاعات راجب عتیقه ها کار سختی و منم هیچ وقت به درس تاریخ کهن علاقه نداشتم!
سان خودش همیشه بقیه رو با زبون تند و تیزش هدف قرار می داد برای همین زیاد از شنیدن چیز های ناخوشایند ناراحت نمی شد چون به نظرش طبیعی بود که این چیز های منفی همیشه وسط دایره ریخته بشند و حقایق به جای با ملاحضه پنهان شدن، آشکار بشند و توی صورت کوبیده بشند برای همین با خنده دستش و روی قلبش گذاشت و با لحنی سرشار از مسخره بازی، به بازیگری رو اورد:
-آخ قلبم، ضربه ی بدی بود الان حس می کنم حسی که من به دوره ی چوسان دارم تو به من داری! تو چه طوری تو دهه نود و دوره ی وویونگ دووم اوردی پس؟!
یوسانگ شونه ای بالا انداخت:
-فقط به دید یه ماجراجویی سفر به گذشته های دور و تجربه ی تاریخ نوستالوژی بهش فکر کردم؛ اون قدرام طاقت فرسا نبود تجربه ی جالبی بود و همه چی تو دنیاشون سخت میگذره اما لذتش به همین ساده به دست نیومدنِ همه چیزه، تازه بی نظمی های دنیاشون از مرتب بودن ما زیبا تر به نظر می رسه و مردمی که کنترل احساساتشون سخته و مدام فاز عوض می کنن از مردم همیشه منطقی من جالب تر و سرگرم کننده ترند!
وویونگ اصلا به بحث اون ها توجه نداشت چون نمی‌تونست تمرکزش رو از دنیای شگفت انگیز مقابلش برداره؛ حقیقتا فکر می کرد جزیر سرنوشت درست مثل داستان ها یه طبیعت بکر بدون هیچ ساختمون و پر از کلبه های چوبی که مردمش با دنیای مدرن غریبه ان، این حقیقت که مردم این جزیره یا بهتر بود بگه شهر حتی از محل زندگی خودش هم مدرنیته تر دیده می شدند انقدر براش شگفت آور بود که حتی نتونه به چشم های در حال رصدِ اطرافش استراحت کوتاهی بده.
الان فقط یه جمله به ذهنش می رسید این که پیشرفت علم باعث میشه جادوها به حقیقت بپیوندند و تخیل دست نیافتنی انسان ها همون علمی که بعدا بهش دست پیدا   می کنند.
درسته که وویونگ مدهوش پیشرفت اون ها شده بود با این حال حس مثبت و خوبی به اون مکان نداشت و با وجود وسوسه انگیز بودن هم اصلا علاقه ای به زندگی تو اون شهر نداشت چون اون شهر زیادی بوی مردگی می داد و حس سرزندگی رو نمی شد توی اون جا پیدا کرد آدم ها شبیه قطعات مکانیکی که باید وجود داشته باشند تا چرخ شهر بچرخه به نظر می رسیند و هیچ کس حتی لبخند نمی زد با اون همه امکانات انگار باز هم حس راحتی نداشتند.
این جا شبیه قفس هایی به نظر می رسید که زندانی هاشون هیچ جوره احساس شادی نداشتند.
حتی اگر روی لب یک نفر لبخند می دید می تونست حس بهتری داشته باشه اما لب های بی حالت و چشم های پوچ و چهره ی های بی حالت، بهش یه حس خفگی رو منتقل می کردند.
ناگهان آوای آهنگی که مدام کلمه ی هالا هالا در آن پخش می شداز فاصله ی دوری به گوش رسید.
مردی با چشم بند درست شبیه ناخداهای کشتی دزدان دریایی تصویرش سر تا سر شهر رو  فرا گرفت:
-هشدار به شهروند های عزیز شهر استریکتلند  گروه شروشی هالاتیز دوباره فعالیت های غیر قانونی خودشون رو شروع کردند و دارند با اعتراض های خشونت آمیزشون، سیاست های ما رو زیر سوال می برند؛ از همه خواستاریم تا فوری مستقیم به خونه هاشون برند ، چون هر کسی که تو خیابون  ها باشه به عنوان عضوی از سازمان هالاتیز دستگیر خواهد شد و اشد مجازات رو براش در نظر می گیریم.
وویونگ با تعجب به مردمی که حتی بعد از شنیدن این خبر تهدید گونه با آرامش و بدون هجوم یا استرسی صف بستند تا از هلوگرام های انتقال دهنده استفاده کنند زل زد.
چرا مظرب نبودند و نمی خواستند با همهمه زود تر از این مهلکه خارج بشند؟ مگه وحشت زده شدن تو موقعیت های خطرناک طبیعت انسان نبود؟ مگه گم کردن دست و پا و فعال شدن خودخواهی برای حفظ بقای خودشون و نجات دادن خودشون نباید تو این لحظات فعال می شد و سعی می کردن از صف جلو بزنن و زود تر فرار کنند؟
سان اما تو دوره ای زندگی کرده بود که می دونست هوش مصنوعی چیه و یک جورایی ایمان داشت شهروند های این شهر مغزشون به طرز عادی و انسانی گونه طبیعی فعالیت نمی کنه برای همین سوال دیگه ای براش پیش اومد که فوری هم پرسیدش:
-اسم این جا سرنوشت نبود؟ چرا  استریکلند  صداش زد؟
یوسانگ کرومر که اتصالی بود بین دنیا ها و شکل و شمایلی شبیه ساعت شنی بود و با همون این دو نفر رو به دنیایی که به اون تعلق داشت منتقل کرده بود رو دوباره توی دست هاش گرفت و قبل از این که فعالش کنه جوابِ کنجکاوی سان رو داد:
-این جزیره قبل شهر مدرن شدن وقتی قبیله ای اداره   می شد این اسم رو داشت ولی الان سه قبیله ی باقی مونده از هشت تای قبلی؛ این جا رو تبدیل به دنیایی به موازات دنیای اصلی کردند و خط زمانی و قوانین ما کاملا متفاوتِ پس به عنوان یه تافته ی جدا بافته، شهروند این دنیا شدن کار ساده ای نیست معنی اسمش سختی؛ یعنی کسی که می خواد به ما پیونده باید سختی های زیادی رو پشت سر بزاره تا تو پذیرش ما قبول شه!
البته شما دو نفر مثل من اصیل زاده اید و با خون جادویی زاده شدید و ازمون پذیرشی ندارید، خیالتون راحت.
اتفاقا بعد از شنیدن این حرف ها خیال وویونگ و سان ناراحت تر هم شده بود هر لحظه این شهر غیر قابل تحمل تر و ترسناک تر به نظر می رسید.
صدای آهنگ داشت اوج می گرفت و بالاخره آدم های هالا تیز نام از دود عمیق تازه پدیدار شده بیرون اومدند که همه کلاه های خاصی رو به سر داشتند و صورتشون با ماسک پوشیده شده بود و کت های سیاه بلندشون به چشم می اومد و باهم شعاری رو یک صدا فریاد    می‌زدند:
(hearts awakend, live alive)
قلب ها بیدار شدند، زنده زندگی کن...
پس آوای هالا هالایی hala hala  که آهنگ پشت زمینشون سر داده بود به این متن اشاره داشت و خلاصه شده ی  شعارشون به حساب می اومد.
این یک کلمه اختصاری و با معنی بود...

Cloudy WeatherDonde viven las historias. Descúbrelo ahora