part 2

197 53 12
                                    


پارت دو #هفت و هفت دقیقه

به محض این که به حصار امن پشت در خونه اش رسید، اشک هاش روونه شدند، پشت دستش رو گاز گرفت تا صدای هق هقش به بیرون از خونه درز پیدا نکنه، ممکن بود یوسانگ هنوز اون جا باشه نمی خواست، صدای زجه هاش حال درونیش رو لو بدند.
به خاطر هجوم اشک هایی که به چشم هاش نفوذ پیدا کرده بودند، دید درستی نداشت، با دیدی تار و محدود شروع به حرکت سمت اشپزخونه کرد...
حس کرد صدای تق تقی به گوشش میرسه ، اما چون ذهن مرتبی نداشت این صدا رو به حساب توهم ناشی از حال خرابش گذاشت و بی توجه بهش، سمت شیر آب  حرکت کرد  و لیوانش رو زیرش قرار داد، درسته جسمش تو این آشپزخونه بود اما ذهن بی قرارش داشت روی این احتمال که ممکنه یوسانگ هنوز پشت در باشه، مانور می داد.
وقتی  به خودش اومد دید اب از لیوان سرازیر شده، نتونست با وسوسه اش مقابله کنه سر سری آب رو یه نفس سر کشید و لیوان رو توی سینک رها کرد، بعد خودش رو به پنجره رسوند و آهسته پرده رو کنار زد، ولی جز منظره خالی کوچه چیزی دستش و نگرفت این نا امیدی آغشته شده با خشم باعث شد دستش ناخوداگاه پرده رو بین مشتش مچاله کنه....
نفس عمیقی کشید اما برای آروم شدن این روش مسخره کافی نبود اون نمی تونست با کنترل تنفسش روی اعصابش هم خودکنترلی پیدا کنه، وقتی مغزش تحت فشار بود فقط باید تمام حرص درونیش که دارن به انفجار می کشوننش رو خالی کنه، برای همین با تمام قدرت همون مشتی که دور پرده پیچیده شده بود و سمت پنجره رها کرد، ضربه اش به قدری نبود که آسیبی به شیشه بزنه ، ولی ناله ی پر درد دستش در اومد.
می تونست فریاد دستش رو از روی پوست قرمز شده اش بخونه.
همون لحظه باز متوجه صدای غیر عادی شد...
این صدای ریزی که الان روی خطوط اعصاب موجیش شنا می کرد این صدای جزئی اما رو نرو باعث میشد ولوم خشمش حتی بالا تر از قبل بره.
گوش تیز کرد تا شاید بتونه با تمرکز رد صدا رو بزنه، به سمت مسیر احتمالی که گوش هاش هدایتش می کردن حرکت کرد.
به میزی رسید که تلگرافش روش قرار داشت، متعجب دستی روش کشید، یعنی نیاز به تعمیر داشت؟
متوجه شد دکمه های تلگرافش بدون هیچ دلیل منطقی بالا و پایین میشن انگار یه دستِ نامرئی داشت با اون ها تایپ می کرد.
موهای تنش تو یک ثانیه سیخ شدند، می تونست بالا و پایین شدن ضربان قلبش و حس کنه...
اما سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه تا به این وسیله حس وحشت بیدار شده اش رو به خواب دعوت کنه.
مشت آهسته ای به تلگراف زد:
-هی تعمیر نیاز شدی تو هم؟ فعلا تعمیر قلبم تو الویت، تو خرابه ی زندگیم جایی واس خرابی تو نیست گفته باشم...
اما این طوری مثل احمق ها حرف زدن با یه شئی باعث نمیشد که کم تر بترسه چون چشمش به اتفاق عجیب تری خورد، روی کاغذ متن هایی پشت هم ردیف می شدند، انگار واقعا کسی که به چشم اون دیده نمی‌شد در حال استفاده از تلگراف بود.
آب دهنش رو قورت داد، به خاطر گارد دفاعی که بدنش گرفته بود بی اراده یک قدم عقب رفت، نمی تونست این اتفاق رو هضم کنه.
دیدن حرکت بی توقف دکمه ها و ظاهر شدن کلمات بیش تر روی برگه ی سفید باعث می شد واقعا دلش بخواد فریاد بزنه.
دیگه طاقت نگاه کردن نداشت، تمام جرعت خودش رو جمع کرد به جای این که بخواد به راز پشت این تلگراف پی ببره بهتر بود تا وقتی که فرصت داره و اتفاق خطرناکی نیفتاده پا به فرار بزاره و از این اتفاق عجیب دور بشه بعدا برای فهمیدن و درک این موضوع وقت پیدا می کرد.
با سرعت سمت در دوید اما مهم نبود چقد دستگیره رو پابین بکشه انگار این در قفل شده بود، هیستریک دستگیره رو با تمام قدرت بالا و پایین می کرد دیگه دست هاش به لرزش افتاده بودند، اما مهم نبود چقدر زور بزنه این در قرار نبود باز بشه...
با ترس سمت  تراس حرکت کرد، ترجیح می داد خودش رو پرت کنه یه و دست و پایی بشکونه اما این مکان رو ترک کنه؛ اما با دیدن کلمه ی گود بای که با یه رنگ قرمزی روی شیشه نوشته شده بود، دیگه رسما روح از تنش جدا شد.
قلبش مثل ماهی که از آب درش اورده باشن بی فایده بالا و پایین می پرید...
واقعا مغزش با دیدن اون نوشته به  چنان تنشی رسیده بود که مثل یه ماشینی که زیادی ازش کار بکشن خاموش کرد.
با چشم هایی خالی و بدن سرد شده فقط به نوشته ی رو به روش زل زده بود.
درست تو لحظه ای که حس می کرد قرار نیست اتفاق بد تری از چیز هایی که تا الان تجربه کرده بیفته، صدای تیک تاک ساعت دیواری از جا پروندش، ناخوداگاه چشماش روی ساعت زوم کرد ساعت دقیقا هفت و هفت دقیقه ی شب بود.
اما چیزی که باعث ترسش شد این رند بودن ساعت نبود این بود که دقیقا پشت میزش ی غریبه نشسته بود و داشت با تلگرافش کار می کرد‌.
فریادی از ته دل زد که باعث شد اون فرد از جا بپره، اما اون شخص همه به محض دیدن وویونگ از اعماق وجودش دادی از سر وحشت کشید.
وویونک با انگشتی لرزان بهش اشاره کرد:
-توو چه موجودی هستی؟ چی از جونم می خوای!
پسر با چشم هایی حیرت زده به اون زل زد و با بهت گفت:
-تو کی هستی تو انباری خونه ی ما چی می خوای؟
وویونگ با چشم هایی گرد شده گفت:
-این جا شبیه انباری به نظرت؟؟؟
پسر به محض این که سر چرخوند با دیدن محیط نا آشنا گیج و ویج سرش و بین دست هاش گرفت و با صورتی درهم زمزمه کرد:
-این جا کجاست، من چرا این جام....
اما صدای دوباره ی ساعت که نشون میداد پنج دقیقه گذشته، هماهنگ شد با ناپدید شدن اون پسری که به طور غیر منتظره ظاهر شده بود و حتی خودش هم دلیل حضورش رو نمی دونست.
وویونگ تند تند پلک زد نمی تونست باور کنه چیز هایی که جلوی چشمش اتفاق افتادن درست بوده، حتی به شنیده هاش هم اعتماد نداشت برای همین  پشت گوشش و خاروند و کاملا گیج شده به سمت میزی که ازش دوری کرده بود تا به فرار بزاره، حرکت کرد.
به کاغذی که کاملا پر از نوشته شده بود زل زد اما بدون خوندنش مستقیم سمت ته خط رفت اصولا همه حرف های مهم تو خط اخر گفته می شدند،  همه ی ادم ها وقتی حس کنن به اخر خط رسیدن صادق تر میشن و چیزایی که باید و می گن چون می دونن دیگه فرصتی برای حرف زدن بیش تر نیست.
زیر لب اون خط رو خوند:
-از طرف سان به پدر بزرگ دنیل.
اون فقط یه دنیل تو زندگیش میشناخت، همبازی بچگی هاش و بهترین رفیق الانش که اتفاقا همیشه به این تلگراف چشم داشت.
یعنی اون این شعبده بازی مسخره رو راه انداخته بود تا بگه تا چه حد خواهان این تلگراف؟ یعنی می خواست با جن زده نشون دادن این وسیله صاحبش بشه؟
چون دنیل همیشه برای رسیدن به خواسته هاش از هر حد و مرزی رد می شد برای همین حق داشت بهش شک کنه.
البته وویونگ خبر نداشت قراره روزی اون هم خواهان نوه ی دنیل بشه و حتی حاضر باشه برای نرم کردن اون رفیق بدقلقش این تلگراف و دو دستی بهش تقدیم کنه.

Cloudy WeatherWhere stories live. Discover now