part 10

118 34 40
                                    

  #قبیله_سرنوشت

یوسانگ تخته ی گچی رو توی دستش گرفت و با گچ یه دایره ترسیم کرد و درست مثلِ معلم های کارکشته تو زمینه ی سخنرانی ، شروع به حرف زدن کرد:
-یه جزیره دور افتاده به اسم سرنوشت وجود داشته!
این بار با دست های فرزش هشت ضبدر داخل دایره کشید:
-هشت تا قبیله توش زندگی می کردن! ولی هر هشت تا قدرت مخصوص خودشون و داشتند که از بقیه ی مردم عادی دنیا متمایزشون می کرد.
وویونگ و سان با کمال دقت به داستان اون که       نمی دونستند تا چه حد صادقانه می تونه باشه، گوشِ دل سپرده بودند.
یوسانگ بالای یکی از ضبدر ها با خط ریزی نوشت    " قبیله ی قفنوس"  و بعد به حرف شدنش ادامه داد:
- راس همه ی قبایل که اتحاد بین قبایل رو حفظ و کنترل می کرد.
به سان اشاره زد:
-خاندان تو به این قبیله بر می گرده که با هر بار آتیش زدن خودشون از صفحه ی روزگار می تونستند خاکستر خودشون رو تو زمان دلخواهشون از گذشته احیا کنند.
اون ها درست مثل خاکستر های شناور تو هوا می تونن تو فضا و زمان سفر کنند.
حالا سان و وویونگ بعد از فهمیدن همچین داستان شگفت انگیزی، برای شنیدن مشتاق تر شده بودن و حتی از چهره هاشون هم میزان تشنگیشون برای فهمیدن ادامه ی ماجرا مشخص بود.
یوسانگ که این عطر اشتیاق منتشر شده از صورتِ اون ها براش کاملا واضح بود بی معطلی دستش رو بالا برد و بالای یکی از ضبدرها کلمه ی جدیدی نوشت:
-قبیله دوم پیشگو ها بودند، من و داداشم متعلق به این خاندانیم؛ ما با از دست دادنِ چشم هامون می تونیم چشم اندازی به آینده داشته باشیم و قدرت آینده بینی خودمون و فعال کنیم، چشم هامون روی زمان حال بسته میشه اما آینده برامون تو شفاف ترین حالتِ ممکن قرار می گیره!
وویونگ دیگه طاقت سکوت نداشت و اضهار نظر کرد:
-یه قبیله خودش و میکشه و اون یکی کور می کنه چرا همه اش باید یه چیزی رو از دست بدن تا بتونن اون چیز که قدرتشون باشه رو به دست بیارن!
سان هم سر تایید تکون داد و دنباله روش شد:
-راست میگه، انگار بدون قربانی کردنِ بخشی از خودشون نمی تونن از محدودیت های خودشون پا فراتر بزارن و به قدرت خاصشون برسن!
یوسانگ شونه ای بالا انداخت:
-نمی دونم فکر کنم هیچی تو این دنیا مجانی نیست و اونام بهای خاص تر بودنشون نسبت به آدم های عادی رو این شکلی دادن!
وویونگ که انگار قانع شده بود لب زد:
-بگذریم ازش، ادامه بده...
یوسانگ بار دیگه کلمه ای جدید به تخته اضافه کرد:
-قبیله ی ماز(هزار تو) که می تونستن زمانِ حال رو به چند خط زمانی متفاوت تقسیم کنن، این قدرتِ قبیله ی نیاکان تو هستش وویونگ!
سان مثلِ  بچه ای که تازه تو مبحثی جدید تبحر پیدا کرده و هر لحظه ، آماده ی به رخ کشیدنِ قابلیت جدیدش هست عمل کرد و با ذوق گفت:
-پس کل قبیله قدرت هاشون به زمان مربوطه!
یوسانگ به سرعت شروع به کشیدن علامت سوال بالای تمام ضبدر های باقی مونده کرد و اهمیتی به سنگینی نگاه اون دو نفر روی خودش نداد و فقط شونه ای بالا انداخت و حقیقت رو براشون بازگو کرد:
-تو هیچ کتاب تاریخی یا نقل قولی از پنج تا قبیله ی دیگه اطلاعاتی نیست، پس نمی دونم حرفت چه قدر درسته، فعلا قبیله ی ما سه نفر قدرتشون به زمانِ گذشته و حال و آینده، خلاصه میشه!
وویونگ با نگاهی مشکوک به یوسانگ زل زد و خیرگی نگاهش واقعا بحث برانگیز و پر از منظور بود:
-حس نمی کنی یه چیز و جا انداختی؟
یوسانگ با قیافه ای حق به جانب به اون خیره شد و اتصال تقابل چشم هاشون رو در کمال خیره سری برقرار کرد و نشون داد ابایی از نگاه مستقیم انداختن نداره، اون خودش رو مجرمی که باید از نگاه های قضاوت گر فرار کنه نمی دونست و همین فکرش رو به زبون هم اورد:
-فکر نمی کنی طرز لحن و نگاهت به من درست نیست؟
وویونگ هم کاملا بی پرده جوابش رو داد:
-به یه خیانتکاری که من رو مثل عروسک چوبی هاش با روش خودش تراش داده تا به نتیجه ی دلخواهش برسه ، فقط همین مدلی می تونم نگاه کنم، مشکلیه؟
سان که هیچ جوره نمی خواست وارد مباحث و دعوای زوج از هم جدا شده بشه و فقط برای کامل درک کردن شرایط موجود داوطلب بود و به فهمیدن کل داستان علاقه داشت ، مجبورا از وویوگ جانبداری کرد چون خواسته ی اون هم راستا با خواسته ی خودش یعنی کسب اطلاعات بود:
-وویونگ راست میگه این که قبیله ی ماز باید چه چیزی و برای رسیدن به قدرتشون فدا کنند رو نگفتی!
یوسانگ نیشخندی زد، از اون جایی که می دونست این حقیقت می تونه برای وویونگ شوکه کننده و دلهره آور باشه با لحن خبیثانه ای حقیقت تلخ رو به زبون اورد:
-باید از احساساتشون دست بکشن و قلبشون رو خاموش کنند، چون شاخه شاخه کردن زمان و حال و ساختن چن تا خط زمانی با مسیر های متفاوت به منطق زیادی نیاز داره و اگر عقل از صد در صد خودش مایه نزاره دردسر بزرگی ساخته میشه!
اما بر خلاف تصورات یوسانگ، وویونگ نه تنها چیزی که باید فدا می کرد براش وحشت آور نبود بلکه شادی زیادی بهش با شنیدن این حقیقت منتقل شده و همین الان آماده بود تا دو دستی قلبش رو از جا بکنه و توی چاله ی دستشویی رها کنه و حتی سیفون هم روش بکشه! اون واقعا از دست قلبش شکار  و خسته بود.
قلبی که مدام دلش برای خونواده ی سخت گیرش که هر لحظه داوطلب طرد کردنش بودن تنگ می شد؛ قلبی که یه زمانی به آدم اشتباهی عشق می ورزید و هنوز تمام خاطرات اون فرد غلط رو دور ننداخته بود حتی با وجود حس باطل شده خط بطلان روی زخم جداییش نکشیده بود، قلبی که بهش اجازه نداد دنبال شغلی که مستقلش کنه بگرده و برای رسیدن به علاقه اش یعنی اسکیت برد پافشاری کرد و باعث شد همیشه زیر منت جیب خانواده باشه!
قلبی که نمی تونست یه شریک درست برای خودش پیدا کنه و همیشه از تنهایی می نالید.
قلبی که دیگه نمی تونست به هیچ کس اعتماد داشته باشه.
قلب درونگرایی که اجازه نمی داد جز دنیل هیچ کس به دایره ی دوستاش اضافه شه و اون رو همیشه وابسته ی تنها رفیقش می کرد، اما متاسفانه او تنها دوستِ، تک رفیقی که تو زندگیش داشت، نبود.
با تمام وجود اهمیت دادن به کسی که می دونی تنها کسی نیستی که بهش اهمیت میده، سخته!
وویونگ با لبخند از جا بلند شد:
-کجا می تونم احساساتم و قفل کنم و قلبم و خاموش کنم؟ تا اون جا سینه خیز میرم تا پلیسایی که دنبالمن رد پام رو نتونن بزنن!
سان از این شوخی بی مزه حسابی خوشش آمد و همراهیش کرد:
-ولی رد خزیدنت و بزنن بدبختی ها!
یوسانگ با قیافه ای درهم تیکه انداخت:
-برای این حجم از بی نمک بودنتون کلاس های تخصصی چگونه بی مزه باشیم رفتید؟
وویونگ پوزخندی زد:
-نگران نباش تو نیاز نیست کلاس بری چون با این خصوصیت زاده شدی!
سان به خنده افتاد و دست هایش را بهم کوبید:
-تیکه نبود که رسما جوویدیش تفش کردی!
صدای زنگ در مانع از این شد که یوسانگ از خودش دفاع کنه، سمتِ در رفت و به محض باز کردنش با برادرش تو حالتِ بینا رو به رو شد:
-می بینم که برادر اصلیم و ورژن اصلیش یادی از من کرده!
برادرش کیف گیتارش و روی شونه اش جا به جا کرد:
-محفل سه قبیله می خوان اون دو نفر رو ببینند!
یوسانگ  اخمی بین ابروهاش نشست:
-چرا حس بدی به این دیدار دارم.
برادرش لبخند کجی زد:
-مثل این که یه پیشگو بدون بخشیدن چشم هاشم می تونه پیشگو باشه؛ درسته حست ، یه اثری از پنج قبلیه ی گمشده پیدا کردیم!


Cloudy WeatherWhere stories live. Discover now