bro or boy friend part 6 and 7

262 54 1
                                    

سوار آسانسور شد و به زحمت دکمه ی طبقه ی پنجم رو زد . هوفی کرد و کمی لوهان رو طوری که بیدار نشه روی دستاش جا به جا کرد تا جای سرش راحت تر باشه . نگاهی به بینی کوچیکش کرد و پیش خودش گفت که حتما باید یه روزی نوکشو بین دندوناش بگیره و فشارش بده ‌. البته می دونست بعیده که لوهان اجازشو بده . از فکرای ابلهانه اش خنده ای کرد که صدای ظبط شده ی آسانسور اعلام کرد که به طبقه ی مورد نظرش رسیده .
با هر سختی بود در رو باز کرد و به سمت اتاق لوهان رفت . اونا با هم تو یه آپارتمان زندگی می کردن . زمانی که دانشجو بودن اونجا رو با هم کرایه کردن چون جفتشون اهل سئول نبودن . اونا رشته های متفاوتی درس می خوندن ولی با هم دوست شدن و حتی بعد از دانشگاه توی همون خونه موندن . بعد از حدودا یکی دوسال کار کردن تونستن پول اون خونه رو کامل جور کنن و از صاحب خونه بخرنش . هر چند خیلی بزرگ نبود ولی برای دو نفر به اندازه ی کافی مناسب بود که بتونن زندگیشونو توی اون شهر شلوغ به راحتی سپری کنن .
جونگین لوهانو اروم روی تختش گذاشت و بعد از درآوردن کفش هاش از اتاقش بیرون رفت .
جدا روز خسته کننده ای رو تموم کرده بودن . یه دست لباس تمیز برای خودش گذاشت و پشت در حموم محو شد .

_ جلسه ی بعدی که باهام کلاس دارین از این فصل و فصل قبلش امتحان می گیرم . امیدوارم خوب درس بخونین چون قرار نیست مثل ترم قبل بهتون نمره های مجانی بدم . روز خوش .
استادش بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت و توجهی به آه و ناله های دانش اموزاش که هیچی حالیشون نبود نکرد .
بک آه کوتاهی کشید و وسایلش رو برداشت و از کلاسش خارج شد تا با سهون برن  تا چیزی بخورن . مجبور شد چند دقیقه پشت در کلاس اون لنگ دراز بمونه چون طبق معمول معلم فیزیکشون قصد داشت زنگ تفریحشون رو بهشون حروم کنه و نصفشو سر کلاس بگذرونن .
بعد از مدتی در باز شد و بعد خروج اون معلم اخمو بقیه ی دانش آموزام که بکهیون کم و بیش می شناختشون به سمت سالن رفتن و سهون هم همونطور که به یه دست گوشیش رو چک می کرد بیرون اومد . اول متوجه بکهیون نشد و به راهش ادامه داد وای با سیلی که پشت گردنش خورد اخ بلندی گفت و با اخم سمت بکهیون برگشت .
_ چته کوتوله ؟
+ اول اینکه به من نگو کوتوله من خیلیم استانداردم دوما وقتی کلاست تموم میشه دو دقیقه اون بی صاحاب رو دستت نگیر شاید یه مادر مرده ای کارت داشته باشه .
_ الان تو همون مادر مرده ای هستی که کارم داری؟
+ هیچ وقت آدم نمیشی .
نوچی کرد و با جمع کردن لب هاش از حرص بدون توجه به سهونی که داشت گردنشو می مالید به سمت سلف مدرسه رفت تا معده ی بدبختشو که از دیشب چیزی توش نریخته بود نجات بده .
_ امروز میای بیرون؟
+ خبریه؟
_ نه . گفتم اگه میای برنامه بچینیم .
+ فعلا نمی دونم .
_ بک ، یه لحظه وایسا .
سهون با عجله گفت و بکهیون نگاهش کرد که چطور به سمت تابلو اعلانات رفت ‌. کنجکاو شد که ببینه چه چیزی سهونو اون طوری مشتاق کرده .
+ این چیه ؟
بکهیون با دیدن اون اعلامیه پرسید .
_ اعلامیه ی گالری.
سهون گوشیش رو در اوردم تا بتونه ازش عکس بگیره .
+ می دونم اعلامیه اس . منظورم اینه چرا انقدر مهمه واست؟
_ خیلی احمقی بک . این یه گالریه و من می می تونم کلی عکس خوب با دوربینم بگیرم . حتی می تونم بعدا به صاحب اونجا نشون بدم و اگه خوشش اومد ازش بخوام که بزاره به عنوان عکاس برای تبلیغ اثر هاش کار کنم .
+ و تو ام فکر کردی این کارو به یه پسری که هنوز ۱۸ سالش نشده می سپارن؟
_ آه خب مطمئن نیستم ولی باید تلاشمو بکنم که نظرش جلب بشه .
+ و شایدم به خاطر اینکه بدون اجازه از اثر هاش عکس گرفتی از اونجا پرتت کنه بیرون .
سهون با چهره ی خنثی نگاهش کرد .
_ میشه انقدر منفی بافی نکنی؟
+ نه .
_ ممنون .
+ حالا کجا هست؟
سهون دوباره نگاهی به اون کاغذ انداخت .
_ خیابون سینسا دونگ . شرکت پدرت همونجاس درسته؟
+ اره . مطمئنم هر چیزی که به اون دو تا پارک مربوط بشه می تونه گند بزنه به همه چی .
_ بیخیال بک . لازم نیست انقدر گنده اش کنی .
+ می خوای امروز بری؟
_ اره . میای با هم بریم؟
بکهیون دو دل لبشو بین دندوناش گرفت ولی در آخر تسلیم اون جفت چشم های مشتاق دوستش شد .
+ خیله خب با هم می ریم .

bro Or boyfriend Where stories live. Discover now