|| Season 4 • EP 7 ||

Start from the beginning
                                    

صداش بخاطر گریه تو دماغی بود و با اینکه دختر بیچاره داشت تشر میزد اما این اتفاق باعث می شد تا درست مثل دختر بچه های غرغرو به چشم بیاد؛ گوگو گاهی وقتا بی اندازه شبیه به خواهرش می شد جوری که اگه چهرشو نمی دید حدس می زد کسی که بالا سرش ایستاده و داره دعواش می کنه خواهرشه.
مرور این احساس باعث شد تا بدون حرفی با لبخند و نگاه محزونی بهش خیره بشه.
همه ی رفتار های کیونگ از چشم های مشتاق گوگو دور نموند و دلیلی می شد تا دختر بیچاره از گفتن خبری که مسئولیتش رو به عهده داشت منصرف بشه.
«گوگو... میشه ازت خواهش کنم بری و از حال مینهو باخبر بشی؟ اینجا کسی جواب منو نمیده...»
«با اون دوتا قلچماقی که دم در اتاقت ایستادن همین که این پرستار های بیچاره جرات میکنن بیان داخل خودش خیلیه»
می تونست راحت حدس بزنه کسی که ترتیب این محافظ هارو داده کیه ولی درواقع توی این وضعیت دیگه براش مهم نبود. تنها چیزی که میخواست باخبر شدن از حال مینهو بود همین.
اما وقتی سکوت گوگو رو دید مستقیم به چشم هاش خیره شد و دوباره  پرسید:
«تو خبری داری؟»
گوگو بی اینکه کنترل رفتارشو داشته باشه نگاهشو دزدید و از اینکه عین احمقا رفتار می کرد از خودش عصبی شد.
دنبال کلمه¬ی مناسب می گشت برای اینک بتونه از زیر بار این مسئولین شونه خالی کنه و با حرفی ذهن کیونگ رو منحرف کنه اما هرچی بیشتر فکر می کرد همون دو سه تا کلمه¬ای هم که آماده کرده بود از مغزش فرار کردن...
«گوگو به من نگاه کن»
راستش نه گوگو و نه حتی خود کیونگ نمی تونستن حال همدیگه رو درک کنن چون هر کدوم برای رسیدن به چیزی که نمیخواستن تلاش می کردن.
این دستپاچگی و گیجی گوگو باعث می شد تا کیونگ با اینکه واسه شندیدن خبر اصرار می کرد اما از صمیم قلب میخواست گوشاشو محکم بگیره چون حسی بهش می گفت چیزی سرجاش نیست، و گوگو از طرفی با اینکه دلش نمی خواست کیونگ رو توی عذابِ بی خبری بزاره اما، در هر صورت باید حرفش رو می زد چون مسئولیتی بود که رئیسش بهش سپرده.
«گوگو با توام...»
میون صدای عصبی و بلاتکلیف کیونگ کلمات با ترس و وحشت از دو لب دختر بیرون اومدن:
«کیونگ... تو خودت همه چیزو دیدی... اون حتی نتونست تا بیمارستان دووم بیاره... متاسفم... متاسفم که مجبور شدی تا امروز منتظر بمونی... بابت همه چیز متاسفم... تو شرایط مساعدی نداشتی گلوله به استخونت آسیب زده بود و باید هرچه زودتر عمل میشدی بعد از اون دکتر گفت با توجه به شرایط، باید برای گفتن این خبر یکی دو روز صبر کنیم و...»

سرش سنگین شد و انگار گوشاش کیپ شدن که فقط حرکت لبهای دختر مقابلشو می دید.
نمی دونست چه اتفاقی داره میفته اما مطمئن شد قسمتی از وجودشو دیگه احساس نمی کنه و اون مطمئنا قلبش بود.
یه پوچی مطلق همراه با حسی سنگین که مدام روش فشار میاورد...

گوگو به پسری که بی هیچ کلامی با چشم های باز بهش خیره بود نگاه کرد و اون چشمها به راحتی بهش نشون می داد چیزی به اسم روح توی این جسم وجود نداره.
خالی بودند و بی فروغ _چشم های مشکی و درشتی که حالا به همه چیز و هیچ چیز زل زده بودند.
قدمی به سمتش برداشت و آروم با دستهاش صورت کیونگ رو قاب کرد:
«کیونگ جان...»
اما هنوز کلمه ها جمله نشده بودن که پسر مقابلش درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد.
گوگو برای لحظه¬ای بی فکر فقط بهش نگاه کرد که حالا اون خنده ها تبدیل به قهقه های عصبی که هرچیزی رو به مسخره می گرفت تبدیل شدن.
خنده های درمونده، مایوس، سرخورده با خشمی که دختر بیچاره از توصیف شدتش عاجز بود.
«کیونگ جان متاسفم...»
دستپاچه از وضعیت موجود برای بار چندم به زبون آورد و حالا برخلاف لحظه¬ای پیش، قدمی از کیونگ فاصله گرفت و مضطرب به پسری که عقلشو از دست داده نگاه می کرد:
«گوگو من باید خیلی متعفن و حال بهم زن باشم که حظورم همیشه باعث نابودی عزیزام میشه نه؟»
میون خنده به زبون آورد و بنظر می رسید انگار اصلا مخاطبش گوگو  نیست و درواقع داره با خودش حرف می زنه...
اون سوالی رو پرسید که گوگو حتم داشت حتی منتظر جوابش هم نیست ولی با اینحال به خودش برای حرف زدن جرات داد چون دلش خون می شد وقتی کیونگ رو توی این وضعیت می دید.
تا قبل از دیدن کیونگ همیشه فکر می کرد هیچکس طالعی به نحسی خودش نداره، اما این پسر کسی بود که باعث می شد حتی آدم رنج کشیده ای مثل گوگو هم واسه¬ی این بخت بد اشک بریزه...
«چرا حتی برای یک بارم که شده اونی که باید بمیره و از بین بره من نیستم؟ فقط برای یک بار خواستم این ترس و کنار بزنم و فکر کنم منم یه آدمم مثل همه، ولی حتی به ساعت نکشید اونی که میخواستمش دیگه نیست»
دیگه خبری از اون خنده های عصبی نبود، چشماش مات شده بودن و درست مثل کسایی که روحشون تسخیر شده هیچ حرفی نمی زد.
گوگو دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و به دنبالش اشک از چشماش پایین ریختن...
ولی درست لحظه¬ای بعد کیونگ مثل دیوونه ها چنگ زد و پتو رو از روی خودش به طرفی پرد کرد، تمام سوزن و سرمی که بهش وصل بود رو با وحشی گری از خودش جدا کرد.
انگار پسری که حتی نتونست برای غم از دست دادن خانوادش درست عزاداری کنه تازه از خواب بیدار شده بود و با مرگ مینهو فهمید اون بندی که تا الان کمکش می کرد با همه¬ی سیاهیاش کنار بیاد دیگه پاره شده.
گوگو حتی فرصت پلک زدن نداشت با صدای فریاد کیونگ، در بلافاصله باز و کای پیدا شد.
اتاق مثل جهنم شده بود، کیونگ درست مثل دیوونه ها به هرچیزی که دم دستش می رسید چنگ می زد و گوگو از وحشت این اتفاق درست مثل مجسمه سرجاش ایستاده بود.
دختر بیچاره با دیدن کای ملتمسانه به زبون آورد:
«رئیس... رئیس خواهش میکنم بهش کمک کنید»
کای به طرف کیونگ حرکت کرد و دست های پسر مقابلشو توی مشت گرفت، حتی این کار هم نتونست نگاه خالی پسر رو که حتی کای رو هم نمی دید از این پوچی بیرون بکشه، انگارچشماش پشت پرده¬ای از مه غلیظ و سنگینی فرو رفته بود.
کای با تقلا های شدید کیونگ برای آزاد کردن خودش کمی به جلو خم شد، درحالی که برای نگه داشتنش نیروی بیشتری به خرج می داد، رو به گوگو دختری که هنوز توی شک بود فهموند دکترو خبر کنه...
هیچ دوست نداشت مثل دفعه¬ی قبل کاری کنه تا دست های کیونگ کبود بشه اما چاره دیگه¬ای نداشت پس با قدرت بیشتری مچ کیونگ رو فشار داد.
گوگو به دنبالش همین کارو کرد و کای اینبار شونه های کیونگ رو توی دست گرفت و اونو با فشار روی تخت خوابود، دست های کیونگ مثل دیوونه ها هوای اطرافش رو چنگ می زد انگار دنبال طنابی می گشت تا خودشو از این احساس ویرانگر نجات بده و بالا بکشه.
«به من نگاه کن کیونگ...»
کای با فریاد به زبون آورد و سعی کرد تا این نگاه های پوچ و بی روح رو به زندگی برگردونه...
«فقط اون غم لعنتیتو بریز بیرون»
اون میدونست این جنون بخاطر اینه که کیونگ نمی خواست باور کنه... نمی خواست مرگ مینهو رو قبول کنه برای همین جلوی خودشو میگرفت.
باید جرات باور کردن رو بهش می داد، جرات مقابله باحقیقتی که قطعا این پسر داشت زیر بارش له می شد.
و درست برخلاف انتظارش بعد از فریادی که زد صدای زجه های کیونگ به هوا رفت و اشک بی امون از چشمهاش پایین ریختن.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now