Part 8

4.1K 682 117
                                    

یادش بود ک شب قبل با درد خابید ولی چرا الان هیچ دردی رو حس نمیکرد ، بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه غلطی زد ک با برخورد بدنش به جسم سفتی اخم هاش رو توی هم کشید .
لای پلک سمت راستش رو باز کرد و با دیدن فردی ک کنارش خابیده بود چشماش گرد شد و هینی از بین لب هاش فرار کرد و با سرعت روی تشک نشست .
شاهزاده چین یا در اصل جفتش لبه تشک و به پهلو خابیده بود ، قلبش با سرعت میتپید و گرگش از خوشحالی دیدن جفتش دم هاشو تکون میداد و زوزه میکشید .
نفس حبس شدش رو ازاد کرد و کمی خم شد با دقت به اجزای صورت جفتش نگاه کرد ، اینم خاب بود دیگه درسته...؟
منتظر دیدن جفتش بود ولی به هیچ عنوان فکرشو نمیکرد ک وقتی از خاب بیدار شه جفتش رو در حالی ک کنارش خابیده ببینه .
اول باید مطمعن میشد مثل همیشه خاب نیست ، دستش رو لای موهای نرم و فر مانند خودش برد و موهاشو کشید تا اگر خاب باشه از خاب بپره .
با فهمیدن اینکه خاب نیست هرچی حس توی دنیا وجود داشت بهش حجوم اورد ، از هیجان زدگی تا ترس و اضطراب .
دوباره خم شد روی جفتش و با انگشت اشارش موهای روی پیشونی جفتش رو کنار زد ، سر انگشتاش بخاطر لمس پیشونی جفتش مور مور میشد ، لب پایینیش رو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید .
پس شب قبل جفتش اومده و کنارش به خاب رفته ، حس خوبی توی دلش پیچید ک باعث شد لبخند عمیقی بزنه و پاهاشو اروم و جوری ک جفتش از خاب بیدار نشه تکون داد .
میشه گفت اینبار جای اینکه حس بدش بیشتر باشه حس هیجان زدگی و خوشحالیش زیادتر بود .
با تکون خوردن جفتش ترسید و سریع دستش رو عقب کشید ، دستاش رو بهم چسبوند و سرش رو کج کرد ، کمی خودش رو عقب کشید و نگاه چشمای باز و متعجب جفتش کرد .
این نگاه جفتش ک با تعجب نگاش میکرد باعث گیج شدنش میشد ، مگر خودش شب قبل نیومده بود کنارش بخابه پس چرا الا با تعجب نگاهش میکرد ...؟
سفیدی چشمای جفتش بخاطر تازه بیدار شدن از خاب کمی قرمز شده بود و میتونست قسم بخوره تا جایی ک چشماش جا داره باز شده از روی تعجب .
جفتش روی تشک نشست و اخم غلیظی کرد .
_ من اینجا چکار میکنم ... ؟
با صدای جدی و دورگه جفتش کمی با ترس عقب تر رفت و سرش رو انداخت پایین .
با ناخن هاش پوست کناره انگشت دیگه‌اش رو کند ، پس جفتش به میل خودش نیومده پیشش ، اب دهنش رو قورت داد و با صدای لرزون گفت :
_ ن...نمی...نمیدونم...ا...الفا
جفتش لعنتی زیر لب گفت و دستش رو روی پیشونیش گزاشت پتو رو به کناری انداخت ، کلافه بلند شد و توی کلبه راه رفت ، ک یهو ایستاد و برگشت سمت تهیونگ و لباش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی دستاش رو مشت کرد چیزی نگفت .
تهیونگ سرش رو کج کرد و با نگرانی نگاه جفتش کرد ، اروم بلند شد و به سمت جفتش رفت ، حس میکرد تمام غذایی ک شب قبل خورده رو الان از نگرانی بالا میاره .
حالت بیقرار و عصبی جفتش بهش نگرانی و ترس بیشتری وارد میکرد ولی سعی کرد شجاعتش رو جمع کنه و دست لرزونش رو به سمت دست مشت شده جفتش برد و همزمان ک انگشتای کشیده‌اش رو روی دست جفتش میکشید با اروم ترین تن صدای ممکن گفت :
_الفا...چیزی شده ؟
جونگکوک سریع دستش رو عقب کشید و با عصبانیت رو به جفت امگاش داد زد :
_ دستت به من نخوره امگا ...
تهیونگ شوکه از داد جفتش اشک توی چشماش پیچید و سرش رو پایین انداخت ، دستاش رو پایین انداخت ، لبه لباسش رو توی مشتش گرفت .
گرگ جونگکوک بخاطر اذیت شدن جفتش توسطت حالت انسانیش غرشی کرد و سعی کرد تا کنترل رو جونگکوک رو بگیره و بتونه جفتشو اروم کنه .
جونگکوک نفسای عمیقی میکشید و همونجور ک با خشم نگاه جفتش میکرد سعی کرد به یاد بیاره دقیقا چطوری شب قبل اومده اینجا ، حتما باز کار اون گرگ احمقشه وگرنه خودش کنار جیمین خابیده بود  ، چشماش رو بست تا تمرکز کنه و بتونه بیاد بیاره .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now