__بیا همه‌ چیز از گذشته رو فراموش کنیم عزیزم!

+فراموش کردن گذشته انقدر کاره راحتیه؟ اوه... آره! شاید بخاطر همینه که انقدر راحت منو فراموش کردید!

_لازم نیست انقدر گله کنی هیونگ... بهرحال تو الان اینجایی و ماهم گذشته‌ی تورو فراموش کردیم که الان اینجایی!

برادر جونگ کوک، بوگوم گفت و باعث شد کوک با جدیت بحرف بیاد:

+منظورت چیه؟

_گذشتت... مگه هرزه شخصی اون آلفا نبودی؟

جونگ کوک ایستاد و سمت برادرش رفت

با گرفتن یقش تو صورتش با حرص داد زد:

+اگه برای چیزایی که داری به خودت اجازه میدی که باهام اینطوری حرف بزنی بهتره که دهنتو ببندی چون هیچکدومشون حقت نیست! هیچکدومشون برای تو نیست احمق!

برادرش با اینکه یک سالی ازش کوچیکتر بود، اما قدش بلند تر بود و عضله‌ای تر بود...

اما هیچکدوم باعث نشدن جونگ کوک ازش بترسه و وقتی که دید با اون حرفا حرصش خالی نمیشه زانوش رو بین پاهاش کوبید و هولش داد

_باشه هیونگ... چرا عصبی میشی؟

همونطور که از درد خم شده بود گفت و پوزخندی زد

__بس کن بوگوم!

آقای جئون گفت و کوک بعد از نگاهی که به جمع انداخت، سمت اتاقش رفت

تصمیم داشت پنهانی هم که شده بره خونه‌ی خودش‌... حداقلش این بود که میتونست اونجا با خودش خلوت کنه

****

ملافه های بهم گره خورده رو به تخت محکم کرد و بعد از بالکن به پائین انداخت

از بچگی اینکارو میکرد و اینو به لطف کارتون هایی که میدید یاد گرفته بود...

با استرس ملافه رو گرفت و کم کم پائین رفت...

اما وقتی فقط یکی دو متر با زمین فاصله داشت، گره یکی از ملافه ها باز شد و حتی خودش هم نفهمید چیشد اما انگار داشت پرت میشد پائین...

ولی با حس اینکه نیوفتاده روی چمنا و دردی حس نمیکنه چشماش رو باز کرد

-میخواستم خودم بیام بالا اما تو اومدی پائین...

جونگ کوک به سرعت دست و پا زد و وقتی اون آلفا گذاشتش زمین بسرعت شروع کرد به دور شدن از اون آلفا

-وات د فاک جونگ کوک! داری میری سمت باغ!

جونگ کوک تغیر مسیر داد و با حرص زمزمه کرد:

+خودم میدونم!

-اوه که اینطور!

جونگ کوک سمت دیوار رفت و مثل بچه های پنج ساله که قصد دارن شیشه‌ی آبنباتِ بالای کمد رو بگیرن بالا میپرید تا دستش به بالای دیوار برسه

تهیونگ تکخندی زد و بعد از اینکه خودش خیلی راحت از دیوار بالا رفت، دستش رو سمت امگا دراز کرد

-بیا بالا!

جونگ کوک از سر ناچاری محبور شد کمک آلفا رو قبول کنه و وقتی که تونست مثل آلفا، بالای دیوار وایسه زیر لب زمزمه کرد:

+از یه دزد کمتر از این انتظار نمیرفت!

-ولی از دوست پسر یه دزد بیشتر انتظار میرفت بیبی!

جونگ کوک با جدیت برگشت سمت آلفا:

+من دوست پسرت نیستم عوضی! به من نگو بیبی!

تهیونگ که سعی داشت مثل همیشه با لاس زدن خودش رو بهش نزدیک کنه با پوزخند جذابش به امگا نزدیک تر شد و آهسته لب زد:

-چرا بِی... اهههه!!!!

هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که امگا هولش داد و پرتش کرد اون سمت دیوار

-فاک.... کمرم!

جونگ کوک عصبی صداش رو کمی بالا تر برد:

+زود باش پاشو منم بیار پائین!

-چرا هولم دادی؟؟

+من هولت ندادم خودت پریدی پائین!

-که اینطور! پس خودتم همونطوری بپر پائین

تهیونگ بزور ایستاد و لباسش رو تکوند

اون امگا بدجوری ازش حرصی بود پس کاری بهش نداشت تا حرصش خالی بشه و در آخر ببخشدش...

+گفتم منو بیار پائیین!!!

تهیونگ دستاش رو بالا برد و جونگ کوک بعد از یه پرش کوتاه تونست از اون دیوار خلاص بشه

بعد از اینکه کمی پاهاش زمین رو لمس کردن آلفا رو پس زد و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون اورد

-اوه گوشی جدید برات خریدن؟ باید شمارتو بهم بدی!
(رو این تهیونگ کراش زدم)

+میشه خفه شی؟

-خوشحال باش از اینکه ازم دلخوری وگرنه اجازه نداشتی با ددیت اینطوری حرف بزنی بیبی!

جونگ کوک با عجله نشست رو زمینو اولین چیزی که دم دستش اومد رو چنگ زد و برای آلفا پرت کرد

+گفتم به من نگو بیبیییی!

آلفا که جا خالی داده بود و اون یه مشت علف و خاک و سنگ ریزه بهش برخورد نکرده بودن با خونسردی گفت:

-باشه حرص نخور... حالا کجا میخوای بری؟

+خونم...

-اوه! خونت خالیه؟

جونگ کوک دوباره داشت خم میشد رو زمین که تهیونگ اخمی کرد و سریع بحرف اومد:

-خیله خب! مگه پریودی؟ چخبرته؟

جونگ کوک فقط حرص میخورد و انگار هر لحظه بیشتر دلش میخواست اون عوضی رو نابود کنه...

اون بدترین کارو باهاش کرده بود و الان طوری رفتار میکر که انگار همه چیز اوکیه و فقط یه اشتباه کوچیک پیش اومده؟

+امیدوارم منم از این اشتباهای کوچیک نکنم...

-چیزی گفتی؟

+به تو ربطی نداره!
__________________________________

My Horny Omega [Vkook]Where stories live. Discover now