Part35

7.9K 1.3K 280
                                    

__حتما داری شوخی میکنی یونگی شی... درسته؟؟

÷من با تو چه شوخی فاکیی دارم هیونجین؟؟

هیونجین متعجب به بتا خیره شد

__تو هم که داری شبیه تهیونگ میشی! هیچ میفهمی چیکار داری میکنی؟

÷بنظرت خودم دوست داشتم ابنطوری بشه؟ همه چیز یهویی اتفاق افتاد...

__الان تو داری میگی یهو به خودت اومدی و فهمیدی بدجوری عاشق اون هوسوک بی اعصابی و قصد داری بهش پیشنهاد ازدواج بدی؟ فقط اینو برام مشخص کن که جیمین چی میشه؟!

÷برای همین عصبیم و اومدم پیش احمقی مثل تو تا ازت مشاوره بگیرم!

__خب... جیمین رو بده به من و با خوبی و خوشی با هوسوک کوچولو ازدواج کن^^

یونگی عصبی داد زد و بالش روی تخت رو سمت هیونجین پرت کرد

÷دهنتو ببند احمق!

__فکر میکردم همین الان گفتی عاشق هوسوکی... پس چرا به جیمین اهمیت میدی؟

÷چون احمقی مثل تو لیاقت جیمین رو نداره!

__اوه حتما خیانتکاری مثل تو لیاقتشو داره!!

÷منم لیاقتشو نداشتم... ولی واقعا همه چیز یهویی شد‌. فهمیدم واقعا بدون اون، تحمل همه چیز سخت میشه برام‌.

__چرا اطرافیانِ لعنتی من هیچ رابطه عادی و نرمالی ندارن؟؟ اون از خود تهیونگ و پدرش که شوگر ددی از آب درومد و اینم از تو! چرا مثل من با یه وان نایت همه چیزو به خوبی و خوشی تموم نمی‌کنید؟

÷واقعا از اینکه اومدم پیش تو پشیمونم...

__پوووف... باهاش حرف بزن احمق! نذار یهویی بفهمه.

****

تهیونگ با حس چیزی که توی صورتش کوبیده شد، با گیجی چشماشو باز کرد و بعد از لگدی که به پهلوش خورد توی جاش نیم خیز شد...

بعد از چند بار باز و بسته کردن و مالیدن چشمای خواب آلودش، تونست جونگ کوکی که با عصبانیت بهش زل زده رو ببینه...

تهیونگ با گیجی توی جاش نشست و به امگای عصبی و مضطرب رو به روی نگاه کرد

نگاهش روی بدن برهنه امگا چرخید و همون لحظه بود که همه چیز از شب قبل یادش اومد و فهمید الان توی چه موقعیتی هستن.

آلفا آهسته بحرف اومد:

-عامممم... چیشده؟

+چه غلطی کردی؟

-چی؟؟

+چرا اینکارو کردی؟

امگا جمله آخرش رو با بغض گفت و باعث شد تهیونگ گیج و نگران کمی خودش رو جلو بکشه

-چیشده جونگ‌کوک؟؟؟

تهیونگ اگه میدونست با گفتن این حرفش، امگا با شدت و صدای بلند شروع میکنه به گریه کردن هرگز این حرفو نمیزد!

My Horny Omega [Vkook]Where stories live. Discover now