- اینجا کجاست؟ تا به حال این قسمت لندن رو ندیده بودم.
مردبزرگتر حلقهی بازوش رو از دور کتف اون آزاد کرد، به پشتی صندلی چوبی تکیه داد و گفت:
- اینجا منقطهی شمال شرقی لندن، والتامستوئه؛ به کافههای محلی و سبک روستایی نشینش شهرت داره،
اشارهای به فنجون قهوهی مرد کرد و ادامه داد:
- و همینطور قهوههای خوش طعمش.
مردجوانتر دوباره نگاهش رو روانهی گلدانهای پیچک سفیدی که از سقف چوبی اون فضا آویزان شده بودن، روانه کرد و گفت:
- جای قشنگیه... حس آرامش خیلی عجیبی رو بهم میده.
- به من هم، منو یک جورایی یاد زادگاه خودم میندازه... اونجا هم تقریبا این شکلی بود.
مومشکی سرش رو به سمت اون که بهش خیره شده بود برگردوند، لبخند محوی روی لبهاش نشوند و درست مثل اون به پشتی صندلیش تکیه داد،
- دلت برای اونجا تنگ میشه؟
- نمیدونم؛ گاهی شاید؟ آدم هرجایی که باهاش خاطره بسازه قطعا روزی دلتنگش میشه؛ این خاطرات هستن که باعث میشن تو دلتنگ کسی یا جایی بشی، اگر نه که آدم هرجایی میتونه زندگی کنه و تفاوت چندانی نداره.
جونگکوک سکوت کرد، سرش رو پایین انداخت و به انگشتهای کشیدهی مرد که درون هم گره خورده بودن خیره شد.
اگه روزی لندن رو ترک میکرد، قطعا دلتنگ این شهر میشد؛ یا اگر میخواست صادقانه جواب بده، دلتنگ مرد کناریش میشد، دلتنگ دستهای گرم و نوازشگرش، دلتنگ صدای گرم و عمیقش که با کلمات ارزشی به تن و روح خستهاش میبخشید، دلتنگ نور چشمهای عسلیش زمانی که بهش خیره میشد و دلتنگ آغوشش؛ آغوشی که شاید به دور از هیاهوی ذهنش تنها مکانی بود که سکوت آرامشبخشی رو نصیبش میکرد.
- تو چی؟
با شنیدن صدای گرم اون، نگاهش رو از دستهای اون گرفت و به چهرهاش داد،
- من چی؟
- دلت برای چیزی تنگ شده؟
- نمیدونم.
تهیونگ لب گزید و نگاهش رو درون صورت اون که نگاهش رو ازش دزدیده بود گردوند، تکیهاش رو از صندلی گرفت و کمی به سمت اون نزدیکتر شد، خیره به چهرهی خنثی اون زمزمهوار گفت:
- نمیدونی یا نمیخوای به من بگی؟
- این رو هم نمیدونم.
مرد به گرمی خندید و زمانی که لبخند محو روی لبهای پسر رو دید، جواب داد:
- باشه آقای جئون، نگو؛ اشکالی نداره.
جونگکوک در جواب لبخند محو روی لبهاش رو عمیقتر کرد و همونطور که جرعهی دیگهای رو از قهوهی تلخش مزه میکرد، سعی کرد بحث میانشون رو تغییر بده،
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...
Chapter Twenty-Four
Start from the beginning