پارت بیست و دوم

424 91 338
                                    

تام و کریس حالا نزدیک پنج ماه بود که باهمدیگه وارد رابطه شده بودن و همه چی به طرز غیرقابل باوری داشت خوب پیش میرفت. مدت ها بود که هیچکدومشون این چنین آرامشی رو تجربه نکرده بودن و حالا کنار هم وقتی که نود درصد مواقع رو کنار همدیگه بودن فرصت این رو داشتن که بهترین لحظات رو برای هم بسازن و فقط زمان هایی که باید به سر کار میرفتن از دیدن همدیگه بی نصیب میموندن، که البته مشکلی نداشت چون توی همون تایم هم از هر زنگ تفریح و زمانی برای استراحتشون، استفاده میکردن تا به همدیگه پیام بدن و حرف بزنن.

بخاطر همین حالا خداحافظی از همدیگه براشون از هر وقتی سخت تر شده بود. این دلیلی بود که از نیم ساعت قبل که کریس تصمیم گرفت به خونه ش برگرده تا الان هنوز حتی از روی تخت تام هم بلند نشده بود.

"من جدی باید برم تا وسایل سفر رو ببندم."

اونها قرار بود برای این آخر هفته به خونه ی ساحلی خانوادگی کریس، که بعد از ازدواجش اون رو به لیام دادن بره و ساعت یک ظهر بود و کریس هنوز وسایلش رو جمع نکرده بود.

تام روی قفسه سینه ی لخت کریس رو بوسید و قبل از اینکه از روی مرد بلند شه و کنار بره برای اینکه اذیتش کنه دستش رو پایین برد و به دیک کریس چنگ زد. که باعث شد کریس لبش رو گاز بگیره و ناله کنه.

"اگه بخوایم یه دور دیگه انجامش بدیم نه تو به کلاست میرسی نه من به آماده کردن وسایل سفرمون!"

کریس گفت و تام شونه هاش رو بالا انداخت.

"میدونم."

بعد از تخت بلند شد و از روی زمین لباس های کریس رو برداشت و به دست مرد داد. کریس هم سریع آماده شد و قبل از اینکه از اتاق بیرون بزنه به سمت تام که هنوز لخت بود و به دیوار تکیه زده بود رفت و لب هاش رو بوسید.

"دوستت دارم."

"نیاز نیست هرروز بهم بگی."

تام خندید و بعد حوله و لباس های حمام‌ کردنش رو آماده کرد چون مسلما نمیتونست وقتی بوی سکس و کام میده به پیش دانش آموزای سیزده چهارده سالش بره.

"ولی من دوست دارم بگم."

تام ابروهاش رو بالا انداخت و از اونجایی که توی لحن کریس یکم دلخوری حس میشد. جلو رفت و این بار اون کسی بود که پیش‌قدم شد و بوسه ای روی لب های مرد گذاشت."هرطور راحتی." و یه بوسه ی کوچیک دیگه. "و اینکه منم دوستت دارم."

کریس لبخند زد و دستش رو روی گودی کمر تام گذاشت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد.

"فردا صبح ساعت ده آماده باش."

"باشه."

تام آروم گفت و کریس بعد از اینکه دستش رو تو موهای فرفری‌ش برد و اونهارو بهم ریخت ازش فاصله گرفت و از اتاق بیرون زد.

when love lasts [hiddlesworth]Where stories live. Discover now