پارت چهارم

680 181 460
                                    

توی جلسه ی سوم آقای هیدلستون بازهم روی درس جلسه ی قبل مانور داد و گفت میخواد همه قبل از هرچی اون رو یاد گرفته باشن پس کل زمان کلاس صرف طرح زدن طبق سبکی که جلسه ی قبل یادگرفته بودن شد و بعدش هم استاد طراحیشون کلی تمرین و طرح ازشون خواست تا برای جلسه چهارم بیارن و گفت یه چیز بی نقص میخواد و این بار هیچ ایرادی رو قبول نمیکنه.

وقتی جلسه تموم شد این بار مثل بقیه بچه ها اِما هم وسایلش رو برداشت و جمعشون کرد و همزمان با اون ها داشت از کلاس خارج میشد که صدای استادش رو شنید.

"امیلی؟"

اما برگشت و به آقای هیدلستون نگاه کرد. اون داشت سعی میکرد کنجکاویش رو پنهون کنه اما اینکار انگار براش خیلی خیلی سخت بود.

"مگه نباید مثل همیشه پنج - شیش دقیقه منتظر بمونی؟"

"عام- آره ولی امروز بابام نمیاد. با تاکسی به خونه میرم."

امیلی متوجه تغییر حالت استادش وقتی گفت باباش نمیاد شد. کاملا واضح بود اون ناراحت شده. فاک. اما باید این رو حتما به باباش گزارش بده. اون حتما خوشحال میشه.

"اوه."

تام هیچ سوالی نپرسید ولی منتظر به امیلی خیره بود. انگار مطمئن نبود حق داره سوالی بپرسه یا نه؟ ولی واقعا کنجکاو بود بدونه چرا کریس نیومده؟

"راستی گفت بهتون بگم متاسفه که نتونست بیاد. چون سرما خورده و حالش خیلی بده."

امیلی کوتاه گفت اما برای یلحظه ذهنش به موقع خداحافظی با باباش و حرفِ اصلی ای که اون مرد بهش زد کشیده شد.

"هی دختر. اون مطمئنا منتظر منه. پس حتما این رو بهش بگو. وقتی کلاستون تعطیل میشه اولین کاری که میکنی اینه میری و میگی سلام آقای هیدلستون، کریس رو یادتونه؟ بابای من. اون قرار بود بیاد و شما با هم حرف بزنید و اولین ذره های اعتماد بینتون رد و بدل شه ولی نتونست بیاد چون سرما خورده و این سرماخوردگی به درد نخور بهش اجازه نمیده از اتاقش بیرون بزنه و باور کنید آقای هیدلستون حتی اگه میتونست از اتاقش هم بیرون بیاد و توان راه رفتن و رانندگی کردن رو داشت نمیخواست بیاد تا شما رو هم مریض کنه. پس این بدقولی صرفا بخاطر سلامتی شماست و بعدش میگی بابام گفت خیلی خیلی متاسفه. باشه امیلی؟ همین رو میگی؟"

افکارش رو عقب فرستاد و به چشم های سبز رنگ استادش نگاه کرد. خب کریس قرار نیست بفهمه امیلی دقیقا اون چیزی که خودش میخواست رو نگفته. پس مهم نبود. چیزی که الان اهمیت داشت این بود که تام نگران شده بود. این توی نگاهش معلوم بود. استادش سعی میکرد با خیره شدن به در و دیوار به امیلی اجازه نده اون این رو بفهمه ولی خب امیلی دختر باهوشی بود. پوزخندی زد و بعد گفت:

"من دیگه باید برم. روز خوش آقای هیدلستون."

تام نگاهش رو از دیوار گرفت و به امیلی داد. نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:"روز خوش امیلی."

when love lasts [hiddlesworth]Where stories live. Discover now