پارت نهم

575 139 360
                                    

قبل از شروع پارت یه یاداوری کوچیک بکنم که کریس و تام دوتا آدم معمولین، پس بازیگرای لوکی و ثور نیستن.😂

کریس لب پایین تام رو گاز گرفت و زبونش رو یک بار دیگه روی زبون تام کشید و چند ثانیه بعد چون توی یه مکان عمومی حضور داشتن و کلی بچه اون اطراف بود، خیلی آروم از دوست پسرش جدا شد. اصلا احساس رضایت نمیکرد. ولی چاره ای نبود‌.

کریس فقط به جای اینکه عمیق تر تام رو ببوسه و اون طور که لایق اون پسر هست بهش عشق بورزه، دستِ نرمی که لمس کردنش مثل لمس کردن تیکه ای پنبه بود رو گرفت و به سمت وسایل بازی ای که کم خطر بنظر میرسیدن و خوشبختانه ترسناک هم نبودن برد.

هر دوی اون ها کنارهم بازی کردن و تام تو همون دست اول برد و یکی از عروسکای شکلاتی رنگی که اون پشت بود رو خواست. کریس کنجکاو و متعجب شد. نه اینکه تام حق نداشته باشه عروسک داشته باشه چون کام آن... خودِ کریس توی اتاقی پر از عروسک های کوچیک و بزرگ روز هاش رو میگذروند، اما خب انتظار در این حد سافت و کیوت بودن (در حدی که بخوای برای خودت یه عروسک برنده بشی) رو هم از دوست پسرش نداشت.

و خب وقتی تام عروسک رو به طرف کریس گرفت. مرد ابروهاش رو بالا انداخت، تمام معادلاتش بهم ریخت و بعد با تعجب به دوست پسرش خیره موند.

"عام؟ چیکارش کنم؟"

تام ریز ریز خندید و شونه هاش رو بالا انداخت و با لحنی که انگار این سوال واضح ترین جواب ممکن رو داشت، به کریس گفت:"برای توعه."

مرد چشم آبی ابروهاش رو بالا انداخت و چشم هاش گرد شدن. اوکی.

بخش خوب ماجرا این بود که کریس درست حدس زده، یعنی تام رو خوب میشناخت و افکارش راجع به اینکه تام برای خودش عروسک نمیگیره اشتباه نبود.

و خب... کسی نباید منتظرِ این باشه که کریس بخواد راجب بخش بد ماجرا حرف بزنه، چون محض رضای فاک، هیچ بخش بدی وجود نداره.

توی این قضیه یه بخش خوب و یه بخش 'معرکه در حد فاک' طوری که کریس میخواست بخاطر ذوق بیش از حدی که باعثش بود گریه کنه وجود داشت. که اون بخش معرکه داشت داد میزد که هییییی تام برای کریس یه عروسک گرفتههههه!!

کریس حالا کنجکاو بود که دلربا با اون عضله های جذابش کجاست که ببینه، تام چه دوست پسر پرفکت و مهربونی برای کریسه.

اولش از احساس قدرتی که برای بار دوم تو این روز بهش دست داد، پوزخند زد ولی بعد وقتی دوباره یادش افتاد تام بهش یه عروسک خرسی شکلاتی رنگ داده، لپاش به رنگ گل رز سرخ دراومدن و چشم هاش قلب قلبی شد.

"واقعا؟ یعنی... نه که فکر کنی من کشته مرده ی عروسکا و نگه داشتنشون پیش خودم و بغل کردنشون موقع خوابیدنم‌. چون نه. به هیچ عنوان اینطوری نیست. من فقط واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا خوشحالم چون این اولین هدیه ایه که بهم میدی و اگه بخوام صادق باشم؟ حس میکنم ممکنه از شدت زیادی پروانه هایی که الان تو شکمم در حال پروازن از حال برم و کارم به بیمارستان بکشه. جیزز. بهم قول میدی اگه حالم بد شد منو به بیمارستان برسونی؟ اگه انقدر تعداد پروانه ها زیاد شدن که جون دادم و مردم چی؟ اوه شت. امیلی برای اینکه یتیم بشه هنوز خیلی جوونه."

when love lasts [hiddlesworth]Where stories live. Discover now