میشه گفت امروز بهترین روزش بود...

اون هیچوقت شهربازی نرفته بود چون بنظرش تنهایی رفتن به شهربازی خیلی بی معنیه و وقتی کسیو نداشته باشی بهت خوش نمیگذره

اولین بوسش رو امروز از دست داد و برای اولین بار با اون آلفا یه سکس آروم و به دور از کینک هاشون داشت...

و حتی میتونست بگه همین امروز متوجه شد که احساساتش به اون آلفا دارن بیشتر میشن....

با دیدن ماشین بزرگ سیاه رنگی که جلوش ایستاد با تعجب نگاهی بهش انداخت

میخواست کمی ازش فاصله بگیره اما چند نفر از ماشین پیاده شدنو سمتش اومدن...

****

-اگه سهامدارای شرکت و کارخونش بفهمن که اون یه پسر دیگم داشته و ازشون مخفی کرده خیلی براش بد میشه... اما وقتی خودش بفهمه که پسرش هرزه‌ی رقیبش شده... هم خیلی شوکه میشه هم میترسه که کسی با خبر بشه!

یونگی با دهانی باز به تهیونگ نگاه میکرد

نگاهش رو از اون آلفا گرفت و به هیونجین داد

انگار اون هم نمیتونست باور کنه که اونا همچین نقشه‌ای چیدن

÷عاااممم... داری درمورد جونگ کوک حرف میزنی؟ همون امگایی که بیبیت بود؟؟؟

تهیونگ با لحن عصبیی که رگه هایی از کلافگی توش بود جواب یونگی رو داد:

-فکر میکنم به اندازه‌ی کافی حرفام واضح بودن! توی گردنبندش شنود گذاشتم... میتونیم یچیزایی با استفاده از اون بفهمیم

هیونجین که تا اون لحظه ساکت روی صندلی نشسته بود بحرف اومد

__فرستادیش تا بهش تجاوز کنن... اونوقت احتمال اینو نمیدی که گردنبندشم همراه لباساش در بیارن رئیس کیم؟

تهیونگ عصبی صداش رو بالا برد:

-انقدر مثل احمقا برای اون امگا دل نسوزونید! رئیستون منم هر دستوری هم که میدم فقط میتونید ازش اطاعت کنید! برید سر کارتون...

یونگی نفس عمیقی کشید

÷تا الان باید رسیده باشن....؟!

*****

اولش کاملا گیج بود... وقتی بهوش اومد حتی نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده

اما کم کم اون صحنه ها رو به یاد اورد

تهیونگ رفته بود... چند دقیقه‌ی بعد یه ماشین جلوش ایستاد... چند نفر بزور بردنش... بیهوشش کرده بودن و وقتی بهوش اومد توی این اتاق کوفتی بود...

اولش دوتا مرد درشت هیکل که انگار بادیگارد بودن اومده بودن توی اتاق‌... دستاش رو بستن و یه گوشه ایستادن

اما چند دقیقه‌ی بعدش مردی تقریبا میانسال وارد شد...

شروع کرد به چک کردن صورت و اندام امگا و بعد پوزخند راضیی زد

مقابل امگا، روی صندلی نشست و بهش خیره شد

__هدیه‌ی خوبی بود!

جونگ کوک انقدر ترسیده و گیج بود که حرف های عادی رو هم نمیتونست متوجه بشه... چه برسه به حرفای غیر مستقیم اون مرد!

هدیه‌ی خوب؟ چه هدیه ای؟

__اسمتو بهم بگو امگا!

جونگ کوک همچنان با ترس به مرد خیره شده بود

مرد از روی صندلی بلند شد و سمت کوک که روی تخت بزرگی نشسته بود  رفت

روی صورتش خم شد و اینبار شمرده شمرده لب زد

__اسمتو... بهم بگو... امگا!

+ج..جونگ...کوک

__جونگ کوک! قشنگه... مثل خودت. از امگا های سرکش خوشم نمیاد... بهتره از همین اولش باهم کنار بیایم. من عاشق امگاهای کوچولو و کیوتی مثل توعم پس... خوشحال میشم اگه توعم فقط ازش لذت ببری و به هیچ عنوان اعتراضی نکنی!

جونگ کوک گیج و ترسیده تکونی تو جاش خورد

+من... من باید برم... اون منتظرمه!

مرد با صدای بلند خندید و صاف ایستاد

چونه‌ی  امگا رو بین انگشتاش گرفت و سرش رو بالا اورد

__از این به بعد تو اون بیرون هیچکسو نداری! فهمیدی؟ فعلا هم  قراره برای من آماده بشی امگا! نه اون کسی که میگی منتظرته

امگا کم کم نزدیک بود گریش بگیره... حتی نمیتونست باور کنه همچین اتفاقی افتاده!

همه چیز سریع اتفاق افتاده بود...

قرار بود چه اتفاق دیگه‌ای بیوفته؟ اگه تهیونگ میومد و میدید که نیست چی میشد؟

جونگ کوک توی افکار خودش غرق بود اما با شنیدن صدای کمربند نگاهشو به مرد داد و با تعجب بهش خیره شد

داشت لباساش رو در میاورد؟

مرد به بادیگارداش اشاره‌ای زد که اونا بعد از کمی این طرف و اون طرف رفتن توی اتاق، بالاخره یسری وسایل روی میز کنار تخت گذاشتن و از اتاق بیرون رفتن...

__تاحالا اسمم به گوشت نخورده؟؟ بهرحال... میتونی مستر پارک صدام کنی... یا... اوپا؟
(کیرم دهنت اوپا👩‍🦯)

مرد روی امگا خیمه زد و دستش رو روی بدنش کشید

سرش رو توی گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید

__یکمی آروم باش امگا... نترس! بزار رایحه واقعیتو حس کنم...

جونگ کوک وقتی دست مرد رو نزدیک باسنش حس کرد به خودش اومد و شروع کرد به تقلا کردن

+ولم کن.... بهم دست نزن!

مرد عصبی موهای امگا رو توی مشتش گرفت و فریاد زد:

__قرار بود مثل یه امگای خوب بی سر و صدا باشی! فقط یه فرصت دیگه بهت میدم تا نشون بدی میتونی دهنتو ببندی امگا!

مرد دوباره سرش رو توی گردن امگا فرو برد...

جونگ کوک با حس دندونای مرد، زانوش رو بالا اورد و بین پاهاش کوبید

مرد با درد از امگا دور شد و توی خودش می‌پیچید

بعد از چند دقیقه که دردش قابل تحمل شده بود، با عصبانیت سمت امگا رفت و بعد از اینکه موهای امگا رو مجددا کشید با عصبانیت غرید:

__فرصتتو از دادی امگا. باید بهت نشون بدم امگا های بد چطور تنبیه میشن!
____________________________________

My Horny Omega [Vkook]Where stories live. Discover now