(پوستر این چپترو یکی از ریدرای گل تو ناشناس فرستاده. دستش درد نکنه.♡)
بکهیون اون روز صبح درحالی از خواب بیدار شد که از پشت به چانیول چسبیده بود. نور صبحگاهی از لای پردهی اتاق داخل میومد و نوار روشنی رو روی بازوی خودش و چانیول مینداخت. بدون اینکه تکون زیادی بخوره، دست پسر رو کنار زد و از تخت پایین اومد. برگشت و نگاهی به چانیول غرق در خواب انداخت. با خودش فکر کرد، چانیول موقع خواب از همیشه معصومتر بنظر میرسه، مخصوصا حالا که مثل شرایط سطح زمین موهای خاکی و صورت سرمازده و دودی نداشت. قبل از اینکه نگاهش روی مرد طولانیتر بشه سمت حمام رفت. دوش صبحگاهی پنج دقیقهایش رو گرفت و بعد از برگشتن به اتاق، چانیول هنوز خواب بود. بدون سر و صدای خاصی لباسهاش رو پوشید و سمت آشپزخونه رفت تا کمی آبمیوهی پالپ دار بریزه. دو لیوان شیشهای رو تا انتها پر کرد و اونی که بیشتر شده بود رو برای چانیول گذاشت. لیوانها رو همراه چند تیکه نون مثلثی و مربا و کرهی بادوم زمینی توی سینی گذاشت و همینکه سمت خروجی آشپزخونه برگشت با چانیول مواجه شد.
"بیدار شدی؟"
بخاطر توقف ناگهانیش آبمیوهی توی لیوانها موج برداشت. چانیول با صورت خوابالودی تایید کرد و جلو اومد:"صبح بخیر." با کنجکاوی به سینی توی دست بکهیون خیره شد. پسر بزرگتر سینی رو روی میز گذاشت و گفت:"میخواستم بیارم تو تخت بخوری.""اوه..." چانیول با لبهایی که کمی بخاطر خواب پف کرده بودند گفت:"ممنونم. واقعا نیازی نبود." داخل آشپزخونه شد و نگاه دقیقتری به محتویات سینی انداخت.
"پس همینجا میخوریم." بکهیون همونطور که صبحانه رو روی میز خالی میکرد لبخند زد:"به کرهی بادوم زمینی که حساسیت نداری؟"
چانیول به آرومی صندلیش رو عقب داد:"نه." و نگاه دقیقی به دست چپ بکهیون انداخت که لیوان آبمیوه رو جلوش میذاشت. با خودش فکر کرد بکهیون واقعا انگشتهای کشیده و زیبایی داره. مرد بزرگتر عقب رفت و روی صندلی خودش نشست. چانیول با حلقه کردن انگشتهاش دور لیوان گرمای جاموندهی دستش رو حس کرد.
جرعهی کوچیکی از آب پرتقالش خورد و چشمهاش روی بکهیون چرخیدند. دست چپ مرد دیگه با قدرت بیتعادلی کارد رو روی نون میمالید و دست دیگهش به میز تکیه داده بود. چانیول از این فاصله سر خوردن مداوم نون رو زیر فشار کارد میدید و قلبش برای پسر میلرزید. بکهیون موقع غذا خوردن اینقدر سختی میکشید؟
دستش رو دراز کرد و نون مثلثی رو از زیر دستهای بکهیون کشید. نگاه بک روی چانیولی برگشت که به نرمی مربا رو روی نون پخش میکرد. کمی خجالت زده شد. ترجیح میداد حواس چانیول معطوف صبحانه خودش باشه نه اون. چانیول تکه نونی که رو کامل به مربا آغشته شده بود جلوش گرفت و لبخند زد:"یه دستی کار کردن سخته، نه؟"
أنت تقرأ
•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄
Adventure❐ خلاصه↶ چیزی تا نابودی سطح زمین نمونده و فقط بازماندگانی که توسط هوش مصنوعی 'کالوپسیا' انتخاب شدند، توانایی زندگی در آرمانشهر زیر زمینی انسانها رو دارند. ❐ کاپل⇜ چانبک ❐ ژانر⇜ آخرالزمان، مهیج، رمنس ❐ محدودیت سنی⇜ +18 ❐ نویسنده⇜ امرالد