○ 12 ○

703 301 357
                                    

اگه از بکهیون می‌پرسیدند ۳ سال آخر زندگیش روی زمین چطور بوده، بکهیون جواب چندانی براش نداشت. طبیعی هم هست. انسان‌ها حافظه‌های فوق العاده‌ای ندارند و مطمئنا اگه از یکی بخواین وعده‌های غذایی سه روز پیشش رو به ترتیب براتون بگه، لااقل سر هفتمین وعده‌ کم میاره. البته بکهیون از این بابت خوشحال بود. حتی گاهی آرزو میکرد جزئیات بیشتریو از یاد ببره. مثلا روزی رو که با کیسه‌های خرید به خونه برگشته بود و با تلوزیون روشن و مامان خوابیده روی مبل مواجه شده بود، که البته صحنه‌‌ی تازه‌ای نبود... تا قبل از اینکه بفهمه مامان مرده. و بکهیون خیلی زود تشخیص داد سکته‌ی مغزیه، چون این اولین باری بود که خارج از عکس‌‌های کتاب‌ درسیش، کسی رو درحال خونریزی از گوش می‌دید.

بکهیون حتی اخبار پخش شده‌ی اون روز رو هم به یاد داشت. فضاپیمای 'نهنگ فضایی' برگشته بود و یافته‌ها رضایت بخش نبودند. مثل همیشه. مثل تمام دویست و پنج پروژه‌ی قبلی‌‌ که نتیجه‌ ندادند.

نگاهش به سقف سفید طولانی شده بود و حالا که فکر میکرد اصلا نمی‌فهمید از کِی بیدار شده. سرش تیر می‌کشید و احساس گیجی می‌کرد. دستش رو بالا اورد و با لمس بانداژ دور سرش، چشم‌هاش رو به اطراف چرخوند. پرده‌ی سفید. دورتا دور تختش پرده بود و این محیط و بوی ملایم الکل و بتادین زیادی به مشامش آشنا میزد...

با تکیه‌ی آرنجاش به حالت نشسته دراومد و متوجه کشش سرم شد. سرش از این تغییر حالت تیر کشید. پلک‌هاش رو بست و شقیقه‌هاش رو دو دستی گرفت. بعد از آروم گرفتن درد، سوزن سرم رو از رگش بیرون کشید. همون لحظه بخشی از پرده‌ی دور تا دور تخت با صدای ویژی کنار رفت.

"از دیدنت خوشحالم، بیون."

سرش رو بالا اورد و با دیدن شخص سفید پوش، وحشت کرد. دهنش شوکه باز شد و کلمات توی گلوش گیر افتادند. اوه سهون تحویلش داده بود؟

"خیلی تعجب نکن. من یه دکترم پس طبیعیه که اینجا کار کنم، نه؟ چانیول بهت نگفته بود پناهگاه دوم بیمارستانه؟" دکتر جی با لبخند متینی پرسید و کمی دلخور به سرم جدا شده از دست بکهیون نگاه کرد. چانیول... این اسم مثل شعله‌ای که فضای تاریک مغزشو روشن کنه زبانه کشید.
"چانیول کجاست؟" محکم پرسید و به چشم‌های عسلی مرد خیره شد.

"اون تبعیدی چه ارزشی برای تو داره؟"
بکهیون روی تخت چرخید و پاهاش رو پایین انداخت. خوشبختانه چیزی به تخت نچسبونده بودش و این مایه‌ی تعجب بود. به سختی روی پاهایی که حالا برهنه بودند ایستاد. اولین بار بود که این بالا با تیشرت گشاد احساس سرما نمیکرد.

"چیکارش کردین؟"

دکتر جی با حفظ لبخند خونسردش عقب رفت و روی صندلی گردی نشست. یکی که درست کنار میز سفید رنگ بزرگی بود. حالا که بکهیون از محدوده‌ی پرده‌ها بیرون اومده بود، میتونست دیوارهای آبی- سفید اطراف رو ببینه. فضای خلوت و کوچیک اتاق معاینه دست نخورده و تمیز بود.

•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄حيث تعيش القصص. اكتشف الآن