دریچههای سقف کنار رفتند. و بکهیون اینو از باریکهی نوری که تدریجا روی صورت بیحالش میخزید تشخیص داد. حتی نمیتونست اسمشو نور بذاره. اون اشعهها فقط حجم کم جون و آبی رنگی از چیزی بودند که تاریکی نبود. بکهیون متوجه حرکت آسانسور نشد، ولی تا به خودش اومد هم سطح با زمین قرار داشت. این لحظه میتونست زیبا و به یادموندنی باشه، ولی نه وقتی تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بودند. حق با آقای اوه بود. اون آسانسور مطلقا برای بدن انسان طراحی نشده بود!
ماسک اکسیژنو روی بینی و دهنش تنظیم کرد و بزاق غلیظ شدهشو قورت داد. برای هزارمین بار به خودش یادآوری کرد استفراغ توی ماسک اکسیژن ابدا ایدهی خوبی نیست. سرش رو بالا گرفت. تاریکی. تا قبل از پیاده شدن از آسانسور خیال میکرد فضا روشنتر باشه. دقیق نمیدونست اختلاف نور داخل و خارج آسانسور دیدش رو به خطا انداخته بود یا چیز دیگه. ولی قسم میخورد طبق زمانبندی آرمانشهر که با ساعات زمینی تنظیم میشد الان باید اواسط ظهر میبود، نه اوایل شب.
صدای جابجایی فلز و پلاستیک باعث شد نگاهش رو به عقب برگردونه و متوجه زبالههایی شد که به واسطهی دستههای تخلیه کنندهی آسانسور روی زمین پخش میشدند. کوه مکعبی زبالهها کنار رفتند و از آسانسوری که چند دقیقه پیش سوارش بود چیزی جز یه کفی دریچهدار باقی نموند. دیوارهها و سقف آسانسور به محض صعودشون به سطح زمین کنار رفته و زیر زمین باقی مونده بودند. بکهیون خیلی راجب مهندسی اون اتاقک کنجکاوی نکرد. مطمئنا چیزهایی بیشتری برای کنجکاوی داشت. نگاهش رو پایین و روی دستهاش انداخت. انگشتهای پوشیدهش رو جمع کرد و حجم کمی از خاک زیرشون شونه خوردند.
خاک سطح زمین.
سرد، خشک، نازک و اصیل.کف دستش رو دوباره روی خاک کشید و صدای خش خش حاصل از اصطکاک دستکش و زمین لبهاش رو کش دادند. بالاخره اینجا بود! کف دستهاشو به زمین تکیه داد و روی زانوهای لرزونش بلند شد. چکمههاش زمین رو بوسه زدند و حالا ایستاده بود. اولین آدمی که بعد از پنج سال روی سطح زمین میایستاد.
عمیق و هیجان زده نفس کشید. صدای ورود و خروج اکسیژن داخل ماسک بلندتر شده بود. دستش رو پشت کوله برد و چراغ قوه رو از جیب کناریش بیرون اورد. دکمهش رو فشار داد و نور مثل شمشیری دل تاریکی رو شکافت. یک قبرستون بزرگ از زبالههای قالب بندی شده.
قدم اول رو برداشت و چراغ قوه رو کمی چرخوند. تا چشم کار میکرد زباله بود و زباله. انبوه پلاستیکها و فلزات زیر چکمههاش ناله میکردند و بکهیون کورکورانه و خیره قدم میزد. انتظار منظرهی بهتریو نداشت، با این حال بدجوری توی ذوقش خورد. هوا سرد بود. وحشیانه سرد بود و این رو حتی نوک بینیش هم از داخل ماسک تشخیص میداد.
نگاهی به مچ بند دیجیتالیش انداخت تا دمای هوا رو چک کنه. یک ساعت تمام صرف بارگزاری لایرا روی سیستم مچ بند کرده بود. همیشه با تکنولوژی مشکل داشت و سر همین مسئله مارک 'پدر بزرگ' صداش میکرد. با یادآوری چهرهی مبهوت و نگران دوستاش موقع رفتن دلگیر شد. ولی خوب میدونست وقتی برای دلتنگی نیست. فعلا هدف مهمتری داشت. انگشتش رو روی مانیتور فشار داد و درجهی دما رو چک کرد: ۸- درجه سلسیوس.
أنت تقرأ
•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄
Adventure❐ خلاصه↶ چیزی تا نابودی سطح زمین نمونده و فقط بازماندگانی که توسط هوش مصنوعی 'کالوپسیا' انتخاب شدند، توانایی زندگی در آرمانشهر زیر زمینی انسانها رو دارند. ❐ کاپل⇜ چانبک ❐ ژانر⇜ آخرالزمان، مهیج، رمنس ❐ محدودیت سنی⇜ +18 ❐ نویسنده⇜ امرالد