Chapter 40

3K 500 26
                                    


جیمین نگاهش رو به یومی که با به اسباب بازی های داخل مغازه ها خیره شده بود، داد و گفت:
_کدومو دوست داری؟
دختر بچه با تعجب سمت جیمین برگشت:
_چرا؟
پسر لبخندی زد:
_میخوام برات کادو بخرم.

یومی با ذوق لب زد:
_بزار الان به بابام میگم برام بخره.
جیمین روی زانوهاش نشست و دست های دختر بچه رو گرفت و گفت:
_من میخوام برات بخرم، ببین بابات داره با عمو یونگی حرف میزنه، بیا زود میریم تو مغازه میخریم و میایم. هوم؟

دخترک با ذوق سرش رو تکون داد و هر دو وارد مغازه شدن.
پسر بزرگتر بعد از خرید عروسک رو به یومی گفت:
_میخوای دستت بگیریش؟،
دختر بچه لبخندی از روی هیجان زد و گفت:
_اره اره.
جیمین لبخندی زد و عروسک رو به سمت یومی گرفت و لب زد:
_صبر کن تا پولش رو حساب کنم و باهم بریم پیش بابات!

دختربچه سرش رو تکون داد و مشغول به بازی با عروسکش شد.
پسر مو خرمایی بعد از حساب کردن پول عروسک، با زنگ خوردن گوشیش اون رو از جیبش بیرون اورد:
_بله؟
صدای گرم هوسوک از پشت خط به گوشش رسید:
_جیمین، تو و یومی باهمین؟ کجایین؟
پسر کوچکتر همونطور که از مغازه خارج میشد، لب زد:
_اره باهمیم، اومدم یه چیزی براش....
پسر مو خرمایی نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن یومی، ضربان قلبش بالا رفت، با دقت اطرافش رو از زیر نظر گذروند ولی نتونست یومی رو ببینه.

صدای هوسوک با تعجب توی گوشش پیچید:
_جیمین؟ صدامو داری؟ کجایین بیام دنبالتون!
جیمین با وحشت و لرزش توی صداش لب زد:
_هوسوکا... یومی... یومی نیست!
پسر بزرگتر از پشت خط داد زد:
_لعنتی میگم کدوم گوری هستی؟

پسر کوچکتر با بغض توی صداش گفت:
_من... روبه‌روی این موبایل فروشیه...
جیمین با پیچیدن صدای بوق توی گوشش کلافه موبایلش رو پایین آورد و دستش رو روی سرش گذاشت.

****

هوسوک گوشی رو قطع کرد و روبه جونگ‌کوک و بقیه لب زد:
_یومی گم شده...
و بدون حرف دیگه ای به سمت جایی که جیمین گفته بود، دوید و بقیه هم پشت سرش راه افتادن.
شوهوا با دیدن جیمین، لب زد:
_اونجاست...
تهیونگ به سرعت سمت جیمین رفت و گفت:
_چیشده هیونگ؟

پسر اشک هاش رو پاک کرد و لب زد:
_رفتیم تو مغازه براش عروسک خریدم، بهش گفتم صبر کن تا من حساب کنم و بیام، وقتی برگشتم نبود...
هوسوک بدون توجه به جیمین سریع به سمت دیگه ای دوید.
تمین با ترس لب زد:
_کجا میره؟ بریم کمکش...
جونگ‌کوک دستش رو تو موهاش فرو برد و گفت:
_از بچگی به یومی گفته بود گم شدی، برو جلوی نزدیک ترین بستنی فروشی وایستا...

یونگی با تعجب لب زد:
_اینجا بستنی فروشی زیاده چجوری میخواد پیداش کنه؟
شوهوا دست یوسانگ رو بین دستاش فشرد و گفت:
_اگر نزدیک ترین بستنی فروشی به اینجا نباشه باید همرو بگردیم...

جونگ‌کوک نگاهش رو به تهیونگ که جیمین رو تو بغلش گرفته بود انداخت و همه رو مخاطبش قرار داد و گفت:_هیونگ گفت یومی رو پیدا کرده، دارن میرن خونه!جیمین به سرعت از جاش بلند شد و روبه‌روی جونگ‌کوک ایستاد:_واقعا پیداش کرده؟ حالش خوبه؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جونگ‌کوک نگاهش رو به تهیونگ که جیمین رو تو بغلش گرفته بود انداخت و همه رو مخاطبش قرار داد و گفت:
_هیونگ گفت یومی رو پیدا کرده، دارن میرن خونه!
جیمین به سرعت از جاش بلند شد و روبه‌روی جونگ‌کوک ایستاد:
_واقعا پیداش کرده؟ حالش خوبه؟

پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.
یوسانگ نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس ماهم بریم خونه دیگه.
شوهوا زیر لب "اره" ای زمزمه کرد و گفت:
_بریم ماشین همین سمته!
همه از روی صندلی ها بلند شدن و پشت سر دختر راه افتادن.
تهیونگ به سمت جونگ‌کوک رفت، دستش رو گرفت و کنار گوشش لب زد:
_حالت خوبه؟

پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد:
_خوبم، فقط یکم خسته ام.
پسر مو مشکی آروم لب زد:
_رفتیم خونه برو استراحت کن، دیشبم از استرس دیدن مینهو نخوابیدی!
جونگ‌کوک به خاطر توجه تهیونگ بهش لبخندی زد و زیر لب "باشه" ای گفت.

پسر مو مشکی آروم لب زد:_رفتیم خونه برو استراحت کن، دیشبم از استرس دیدن مینهو نخوابیدی!جونگ‌کوک به خاطر توجه تهیونگ بهش لبخندی زد و زیر لب "باشه" ای گفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Plumeria | Vkook, Hopemin [Completed] Where stories live. Discover now