لبخند

859 152 36
                                    

با لبخند به صفحه ی گوشیم خیره بودم...بعد یک ماه میتونستم به این شماره پیام بدم...یک ماه شماره ش توی گوشیم سیو بود ولی دیشب....آه خدای من اون شب فوق العاده بلاخره شماره شو از خودش گرفتم و الان توی صفحه ی پیام هام،میخواستم بهترین پیامی که میشد به کسی داد رو براش بفرستم...
باورم نمیشد که من،کسی که حتی بزرگ ترین سرمایه دارهای سئول هم صف میکشیدن تا فقط یک سلام بهشون کنم،الان برای یک پیام اینقدر نگران بودم...چندین بار تایپ کردم و بعد از خوندن دوباره اش،پاکش کردم و در آخر تصمیم خودم رو گرفتم...ساده ترین ها همیشه تاثیر بهتری داشتند.پس فقط تایپ کردم:

_صبحت بخیر.امیدوارم‌خوب خوابیده باشی.

و بعد از کمی مکث، دکمه ی سند رو زدم.

به خودم قبولونده بودم که نباید منتظر جواب پیامم باشم اما بازهم دیوانه وار خودم رو گول میزدم و به بهانه ی چک کردن ساعت هر چند دقیقه یک بار، قفل گوشیم رو باز میکردم و به صفحه اسکرین خیره میشدم و هر بار ناامید از نداشتن پیامی،دوباره صفحه رو قفل میکردم.

حق داشتم...بیشتر از یک ماه بود که شماره اش رو داشتم و بعد از این همه مدت که هرشب به این شماره خیره بودم،بلاخره بهش پیام دادم...یک‌ماه از وقتی که توی مهمونی تولد شوهر خاله م...آقای مین بزرگ دیدمش...توی اون تاکسیدوی سفید و سیاه مخصوص پیشخدمتا بیشتر از همه می درخشید...حتی بیشتر از خاله ام با اون لباس پرزرق و برق پشت بلندی که عنوان میزبان رو بهش میداد...

عجیب بود که نمیتونستم چشم ازش بردارم و اون پسر بی خیال با لبخند شیرینی مشغول تعارف نوشیدنی به مهمون ها بود.بار اول نبود که میدیدمش ولی بار اول بود که فهمیدم یک پیشخدمت هم میتونه اینقدر  چشمگیر باشه...انگار این پسر به زمین فرستاده شده بود که زمان های بی حوصلگی،من رو  مشغول و مسخ خودش کنه...

به نزدیک میز صاحب تولد رسید،خم شد تا سینی مشروب رو تعارف کنه که با برگشتن شوهر خاله ام،روی لب هر دو لبخند بزرگی نشست...شوهر خاله ی من،آقای مین بزرگ،اینطور از دیدن یک پیشخدمت ذوق زده شده بود.باهم حرف میزدند و می خندیدند...شدید کنجکاو بودم که چی باعث شده دو نفر از دو طبقه ی کاملا متفاوت اینقدر مشتاق با هم صحبت کنند...به قدری درگیر صحنه ی مقابلم بودم که نفهمیدم پسرخاله ی عزیزم، یوگیوم،کی کنارم رسید و نشست...با ضربه ای که به پهلوم خورد به خودم اومدم.بدون گرفتن نگاهم از اون پسر،با اخم گفتم:

_چته وحشی؟

×کنجکاوم بدونم چی اینقدر سر میز پدرم برات جذابه که اینطور محوش شدی.

نیم نگاهی سمتش انداختم و آروم و بی تفاوت گفتم:

_برام عجیبه اون پسر پیشخدمت چی داره که اینطور پدرت داره با اشتیاق باهاش صحبت میکنه.

lost opportunityWhere stories live. Discover now