حسادت

929 155 51
                                    

شب طولانیی و پر هیجانی رو با جیمین گذروندم،فکرهای گاه و بیگاه جین هنوز راحتم نمیگذاشت اما همینکه دست اون پسره جئون رو ازش کوتاه کرده بودم،باعث آرام شدن حدودی خیالم بود...

روز بعد رستوران عالی بود،شلوغ و پر سر و صدا و بدون حضور اون مشتری مزاحم...

قهوه ام رو برداشتم و به پیام جیمین که همراه با یک گیف مثبت هیجده، بازهم پرسیده بود امشب کجا باشیم،نگاهی انداختم،پوزخندی زدم و خواستم جوابش رو تایپ کنم که چشمم بهش خورد...دوباره همون پسره ی مزاحم بود...

گوشی رو سمتی پرت کردم و خاستم با چوی تماس بگیرم که متوجه شدم،پسرک جئون به سمت میزی برای نشستن نرفت،بلکه مستقیم به سمت پیشخوان رفت و بعد از مکالمه ای کوتاه،دقیقه ای بعد این جین بود که رو به روش ایستاده بود...بهش لبخند میزد و با هر بار باز شدن لبهاش،گوشی تلفن توی دستم محکم تر فشرده میشد و بوووووم...تلفن توی دستم بعد از دیدن کاغذی که اون مشتری مزاحم به جین داد، از شدت فشار وارد شده،با صدای بدی شکاف برداشت...

خشم وجودم مهارنشدنی بود پس تلفن بی استفاده رو به طرفی پرت کردم و با گوشی موبایلم شماره چوی رو گرفتم و خاستم جین رو به دفترم بفرسته...

بعد از وارد شدن جین،درحالیکه پشتم بهش بود،ریه ام رو از عطری که با ورودش پخش شد،پر کردم،مثه همیشه شیرین و دوست داشتنی بود....با صداش به خودم اومدم و با دیدن همون چهره ای که کاغذ رو از دست جئون گرفت،خشمم دوباره وجودم رو پر کرد‌.بدون فکر و با عصبانیت غریدم:

_جئون بهت چی داد؟

+متوجه منظورتون نمیشم.

باهام رسمی حرف میزد و لبخندی روی صورتش نبود...کم مونده بود پاهام خم بشن که خودم رو،روی صندلی پرت کردم با صدایی که سعی میکردم بدون هیچ احساسی باشه گفتم:

_میگم اون مشتری،جئون جانگکوک بهت چی داد؟

+نمیدونم درمورد چی صحبت میکنید.

دیگه نتونستم،نیم خیز شدم و با عصبانیت داد زدم:

_به من دروغ نگو جین...خودم دیدم یه کاغذ بهت داد.

دستی برد داخل جیبش و همون کاغذ لعنتی رو بیرون آورد و با بی حوصلگی گفت:

+آها...اینو‌ میگید؟شماره ش رو بهم داد و ازم خواست باهاش تماس بگیرم.

سمتش حمله کردم و‌کاغذ رو از دستش کشیدم،پاره اش کردم و به طرف سطل آشغال پرتش کردم. به چشمهاش زل زدم و با صدای خشمگینی گفتم:

_دیگه شماره ای وجود نداره که باهاش تماس بگیری.

انتظار داشتم اون هم عصبانی بشه ولی بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:

+مشکلی نیست،روزی هزارتا از اینا رو‌ میگیرم و خودم میندازم دور...حالا میتونم برم؟

لعنت به من...معلوم بود که روزی هزارتا ازاین شماره ها میگیره...همون زمانی هم که باهم بودیم،شاهد نگاه هایی که بهش میشد،بودم و لعنت به اون که اینقدر چشمگیر بود..دلم میخواست دستش رو بکشم و به خونه ام ببرم و توی اتاقم پنهانش کنم که کسی نبینتش ولی فقط عصبانی گفتم:

lost opportunityWhere stories live. Discover now