ییبو معذرت خواهی کرد"از همه معذرت میخوام، ما فردا جلسه رو ادامه میدیم، واقعا متاسفم". با خارج شدن کارکنان و سرمایه گذارها از اتاق ییبو، ژان رو رها کرد و چهره ی خندونش فورا جمع شد"اینجا چکار میکنی؟"


اما ژان به جای جواب دادن شروع به درآوردن لباس هاش کرد. نفس ییبو با دیدن بدن لخت همسرش بند اومد، میتونست برجستگی کوچیکش رو به وضوح ببینه.


ژان روی میز نشست"اومدم اینجا تا من رو بکنی" و پاهاش رو از هم باز کرد"زودباش، شلوارت رو دربیار و دیکت رو داخلم کن"


ییبو لب هاش رو لیسید، عاشق این بعد همسرش بود، همسرش وقتی حامله میشد کاملا بی‌پروا میشد. ییبو لباسش رو رآورد و به ژان نزدیک شد، رون های صافش رو نوازش کرد و بوسه های زیادی روی اونها گذاشت و ژان با هر لمس همسرش بیشتر تحریک میشد.


ییبو از ژان هورنی پرسید"میخوایی آماده ات کنم یا چی؟"


ژان فریاد زد"فقط بکن!انگشتت راضیم نمیکنه!" اما صداش با ورود ناگهانی ییبو بلندتر شد"توی عوضی میخوایی بچه هامو بکشی؟"


ییبو با لبخندی روی صورتش جواب داد"تو فقط گفتی داخلت بشم و منم دقیقا کاری که گفتی رو انجام دادم"


ژام فریاد زد"تـ....تو....من....من.. اوه.... خدا!" اما وقتی ییبو شروع به حرکت کرد، نالید.
ییبو بهش هشدار داد"هیچوقت جرات نکن دوباره این کار رو انجام بدی اونم وقتی که همین امروز صبح باهات انجامش داده بودم" و عمیق تر واردش شد.


ژان بین ناله هاش، داد زد"من... آهـــــــــه... فاک...اوه....مـــــــــم... هورنی شده بودم! و همه ی اینها تقصیر دو تا توله ی توئه!"


***


ییبو تنها زمانی متوقف شد که ژان نیمه هوشیار شده بود. بعد از پوشیدن لباس، لباس‌های ژان هم تنش کرد. ژان دو ساعت بعد خودش رو درحالی پیدا کرد که روی پای ییبو نشسته بود و سرش رو روی شونه اش گذاشته بود.


"بیدار شدی؟ تقریبا کارهام رو تموم کردم،به زودی میبرمت خونه"ژان هومی کشید و گردن ییبو رو محکم تر بغل کرد. نیم ساعت بعد ییبو کارش رو تموم کرد و با چک کردن ساعت که دو بعد از ظهر رو نشون میداد، منشیش رو صدا زد.


منشی به رئیسش که داشت همسرش رو نوازش میکرد، نگاه کرد"رئیس، صدام زده بودید". به رئیسش افتخار میکرد که همسرش رو اونقدر دوست داشت، به ندرت میتونست زوج های عاشقی مثل اونها ببینه.


"آره، چند تا از گزارش ها رو برات ایمیل کردم، اونها رو بررسی کن و بعد حتما برنامه ی فردام رو برام بفرست چون دارم الان میرم"


منشی جواب داد"بله رئیس، روز خوبی داشته باشید" و بیرون رفت.
"عزیزم بلند شو و منتظرم بمون تا این ها رو سرجاش بذارم"

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now