062-065

860 183 22
                                    

وانگ ییبو و شیائو ژان بعد از نیم ساعت بیمارستان رو ترک کردن. ژان گیج شده بود اما ییبو مثل احمق ها لبخند میزد.
"چرا اینطوری میخندی ییبو؟"


ییبو صورت ژان رو لمس کرد اما چیزی نگفت، درعوض با نگاه سوالی ژان روی خودش به رانندگیش ادامه داد. ژان اصلا نمیتونست ییبو رو پیشبینی کنه یا حدس بزنه داره به چی فکر میکنه یا چه برنامه ای تو سرش داره.
"بیا بریم یه رستوران همین نزدیکی ها، تو باید غذا بخوری و انرژی بگیری"


ژان که از صبح چیزی نخورده بود و گشنه اش بود، سرش رو تکون داد و شکم خالیش رو مالید. با رسیدن به رستوران، ژان و ییبو دست تو دست هم وارد رستوران شدن. بعد از رسیدن غذاهایی که سفارش داده بودن، ژان بیشتر از همیشه غذا خورد. وانگ ییبو غذاهای مورد علاقه ی ژان رو سفارش داده بود.
ژان شکم پر شده اش رو مالید"من خیلی سیر شدم عزیزم، این بهترین وعده ی غذایی بود که تو دو هفته ی گذشته خوردم"


ییبو که داشت غذاش رو تموم میکرد لبخندی زد و به ژان کمک کرد تا دهنش رو پاک کنه. بعد به ژان کمک کرد تا بلند بشه"هر کاری برای همسر عزیزم انجام میدم، بیشتر میارمت بیرون"


اونها بعد از پرداخت صورت حساب بلافاصله همراه شیائو ژانی که بخاطر رفتن به محل کار همسرش هیجان زده بود، از اونجا بیرون رفتن. ژان فقط کنجکاو بود و میخواست بدونه کارمندهای شرکت با رئیسشون چطور رفتار میکنن، یعنی وانگ ییبو با کارکنانش مودب بود؟ خشن بود؟ برخورد کارمندها با دیدن رئیسشون چطور بود؟ میترسیدن یا هیجان زده میشدن؟ ژان همیشه از رفتن به شرکت همسرش امتناع میکرد، ترجیح میداد یا تو خونه بمونه یا کار خودش رو انجام بده، اما دیدن اونجا برای یک بار که ایرادی نداشت؟


اونها به شرکت ییبو رسیدن، وانگ ییبو دستش رو گرفت و شیائو ژان متحیر بدون اینکه بفهمه به کجا میرن به اطرافش نگاه کرد. ییبو برای استقبال از شخصی متوقف شد و شیائو ژان که درحال راه رفتن پشت ییبو بود با متوقف شدنش با صورت به پشت ییبو برخورد کرد، ژان از درد هیسی کشید و بینی آسیب دیده اش رو پوشوند.
ژان با چشم های اشکیش به ییبو نگاه کرد و غر زد"وانگ ییبو این واقعا درد داشت!"


ییبو دست ژان رو برداشت و بینیش رو کمی فوت کرد و جایی که قرمز شده بود رو بوسید. کارمندها به رئیسشون که رفتار خوبی با همسرش داشت خیره شدن، اونها هیچوقت ندیده بودن که رئیسشون خانواده اش رو به شرکت بیاره و این اولین باری بود که رئیسشون با همسرش میومد و میتونستن همسرش رو از نزدیک ببینن. همسرش واقعا زیبا بود و رئیسشون میدونست کی رو انتخاب کنه.


"الان بهتری عزیزم؟ متاسفم"
ژان سرخ شده، سرش رو تکون داد و پایین انداخت، واقعا شرم آور بود، همه بهشون نگاه میکردن اما بنظر میرسید ییبو اصلا بدش نمیاد. ژان منتظر موند تا ییبو با مردی که دیده بود حرف بزنه. بعد از اتمام احوالپرسی ییبو به سمت آسانسور رفت و با ورود به آسانسور، ژان رو گیر انداخت.
ژان با استرس پرسید" مـ...میخوایی چکار کنی وانگ ییبو؟"

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now