𝟎𝟎𝟒

1.7K 347 17
                                    

شیائو ژان با اینکه خسته بود اما تلاش ییبو برای «کمک به دوش گرفتن» رو رد کرد چون معنی کلمه‌ی «کمک» تو فرهنگ لغات وانگ ییبو رو خوب میشناخت و نمیخواست گولش رو بخوره. بدن بی حسش رو به حمام کشوند و یه حمام آب گرم کرد، اصلا اهمیتی نداشت که پوست بدنـش بخاطر گرمای آب سرخ بشه، تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که می دونست برای ریلکس شدن عضلات دردناک و کرختش به گرمای آب احتیاج داره، فقط از این طریق بود که میتونست دوباره بدنـش رو احساس کنه.
اجازه داد آب گرم اعصابش رو آروم کنه. ژان چشم هاش رو بست و از گرما لذت برد. بعد از 45 دقیقه تمیزکاری و بیرون اومدن از حمام حس بهتری داشت. بعد از پوشیدن لباس هاش بیرون رفت تا صبحانه ی دیروقتش رو بخوره که متوجه شد همسرش، ییبو داره با تلفن صحبت میکنه. حدس میزد مثل همیشه یکی از شرکای تجاریش باشه. بدون دوباره نگاه کردن بهش به سمت آشپزخونه رفت و صبحونه اش رو به همراه یه لیوان شیر گرم برداشت.
روی مبل نشست، جایی که همسر روانـیش با بی رحمی به فاکش داده بود.
"پس صبحونه ی  من کجاست؟من هنوز چیزی نخوردم"
ژان که میخواست غذاش رو بخوره با عصبانیت لقمه اش رو پایین گذاشت . واقعا انجام همچین کار ساده ای از دستش برنمیومد؟ چند دقیقه بعد غذا رو آورد و بدون اینکه به ییبو نگاه کنه صبحونه اش رو مقابلش گذاشت و بعد برگشت و سرجای خودش نشست.
"آب؟"
ژان وانمود کرد صدایی نشنیده و مشغول غذا خوردن شد. ییبو با اخم به رفتار همسرش نگاه کرد.
"سعی داری تحملمو بسنجی شیائو ژان؟"
ژان زمزمه کرد "وانگ ییبو!خودت دست و پا داری! برو برای خودت آب بیار!من خستم!"
و باعث شد ییبو بشقاب غذا رو به سمتش پرت کنه،اما ژان بلافاصله جاخالی داد و برای جلوگیری از ریختن غذا روی صورتش دست هاش رو جلوی خودش گرفت.
ییبو فریاد کشید "زبونت دراز شده ها؟شک ندارم کار اون دانشجوها و اساتید بی مصرفه که بهت یاد دادن اینطوری هم جوابی کنی، آره؟"
و به ژان ناراحت نزدیک شد اما ژان به سرعت وارد نزدیک ترین اتاق شد و در رو از پشت قفل کرد، هرچند یادش نرفت غذاش رو همرا خودش ببره. اجازه نمیداد وانگ ییبو طوری باهاش رفتار کنه انگار که هیچی نیست. ساکت نمی نشست و اجاره نمیداد هرطور دلش میخواد بهش دستور بده، ژزان یه انسان بود و حق داشت هرچیزی که از نظرش صحیح بود رو بیان کنه. همسر خشمگینـش رو نادیده گرفت و غذاش رو با آرامش خورد و شیرش رو نوشید و شکم سیر شده از خوشحالیش رو مالید. خودش رو روی تخت جدید جمع کرد و چشم هاش رو بست و ظرف چند دقیقه به خواب رفت.
از طرف دیگه قبل از اینکه ییبو از خونه بیرون بره هرچیزی که تو هال دیده بود رو شکست. بعد از برداشتن تلفنش و سوییچ ماشینش، بی تفاوت از بین بهم جهنمی که ساخته بود رد شد.
ژان سه ساعت بعد از خواب بیدار شد و فهمید خونه کاملا ساکته. آهسته در رو باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت و دید که همه جا امن و امانه، هرچند جهنمی که ییبو ساخته بود، از نگاهش پنهان نموند.  ژان پیش خودش لعنتی فرستاد و شروع به تمیز کردن اتاق کرد. چند ساعتی گذشت تا اینکه بالاخره همه جا رو تمیز کرد. خیلی دلش میخواست بدونه ییبو کجا رفته اما قطعا میدونست که اصلا دلش نمیخواد بهش زنگ بزنه. درحال شستن ظرف‌ها بود که صدای زنگ تلفن همراهش رو شنید، وقتی تلفنـش رو برداشت نگاهش به نام مادر همسرش روی صفحه ی نمایش افتاد.
به سرعت جواب داد و بعد بلافاصله از خونه خارج شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. همین چند ساعت پیش با پسر کوچولوش صحبت کرده بود و حالش خوب بود، پس چطور یهویی دچار واکنش آلرژیک و تب شد؟
وقت نکرد به همسرش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده. به سرعت وارد بیمارستان شد، از مسئول پذیرش در مورد پسرش سوال کرد و مرد بدون معطلی راهنماییش کرد.
ژان درحالیکه کنار پسر خوابیده اش نشسته بود از مادر همسرش پرسید"مامان چه اتفاقی افتاده؟پسرم چی خورده؟"
ژان همیشه مراقب رژیم غذایی پسرش و هر نوع غذایی که میخورد، بود.  آیوان به بعضی غذاها حساسیت داشت. برای همین پسر کوچولو همیشه حواسش به غذایی که میخورد بود و ژان یه سرآشپز مخصوص استخدام کرده بود تا وعده های غذایی پسرش رو آماده کنه.
"غذای دریایی، وقتی من نبودم یکی از بچه های همسایه مجبورش کرده بخوره، مادر اون بچه بهم زنگ زد و گفت آیوان بیهوش شده. دکتر گفت دلیل تبش یه عفونت ویروسیه،اما الان خوبه. نوه ی من قویه و قراره زود خوب بشه"
ژان صورت پسرش رو نوازش کرد، داغ بودن تنـش ژان رو بیش از حد نگران کرده بود "بیبی متاسفم، وقت نکردم ازت مراقبت کنم. حالا اینجام و دیگه تنهات نمیذارم"
پیشونی پسرش رو بوسید و دست هاش رو جلوی چشم هاش گرفت تا مانع ریختن دونه‌های اشک بشه.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now