آیوان نشست"درسته، یه معلم بزرگ برای تو نه برای من!"، کتاب ریاضیش و کتاب تمرینش رو برداشت و بعد به گردنش کش و قوسی داد، واقعا از ریاضی متفر بود، تازه روز اول تنبیهش بود و داشت طوری درس میخوند که انگار فردایی وجود نداره!


جین اذیتش کرد"سخت درس بخون آیوان، من مطئنم که در آینده پروفسور بزرگی میشی!". آیوان صورتش رو مچاله کرد. هرگز همچین اتفاقی نمی افتاد، بچه ها به اندازهی کافی استرس‌زا بودن چه برسه به دانشجو ها، نمیخواست به خاطر فشار خون بالا بمیره!
آیوان جواب داد"*ممنونم اما خدا نکنه!" و بعد روی مسائل سخت مادرش کار کرد.


***


ژان بعد از انجام کارهاش و مطمئن شدن از خوابیدن بچه ها، دوش آب گرمی برای آروم کردن بدن خسته اش گرفت. بعد از پوشیدن لباس خوابش روی تخت نشست، ساعت نزدیک ده شب بود و هنوز ییبو برنگشته بود. تلفنش رو برداشت و خواست باهاش تماس بگیره تا به خونه بیاد اما پشیمون شد، به هرحال که به خونه برمیگشت، نیازی نبود نگرانش بشه. همین که ژان تلفنش رو روی پا تختی گذاشت، در باز شد و ییبو وارد اتاق شد.


ژان بدنش و با لحاف پوشوند "بالاخره برگشتی"
ییبو لبخندی زد، انگار همسرش خیلی از دستش عصبی بود. ییبو با لبخند روی تخت رفت و سعی کرد ژان رو لمس کنه اما مرد ازش دور شد. خودش رو به ژان نزدیک تر کرد"عزیزم ببخشید، کارم طول کشید اما حالا برگشتم، عصبی نشو، لطفا من رو ببخش"


ژان فریاد زد و دست ییبو رو کنار زد"به من چه!دست از سرم بردار!" و بالشت هایی بین خودش و ییبو گذاشت، ژان قبل از خوابیدن و بستن چشم هاش، چشم غره ای به ییبو رفت.


"بیبی من..."


ژان وسط حرف ییبو پرید"نمیخوام چیزی بشنوم، شب بخیر"


ییبو آهی کشید"من متاسفم اما همسرم داره با بی انصافی باهام رفتار میکنه، من الان خیلی ناراحت شدم" و بعد به چشم های ژان که باز شده بود، نگاه کرد. ژان اخمش رو باز کرد و صورتش نرم شد.
ژان پشتش رو به ییبو کرد "من... من.... تو بهم زنگ نزدی تا بهم بگی دیرتر میایی خونه، گمون کنم دیگه مهم نباشم و کارت از من مهمتر برات باشه". ییبو لبخند زد و بعد از برداشتن بالشت ها به همسرش نزدیک شد و دستش رو دور کمر باریکش انداخت.
ییبو گونه اش رو بوسید"خانواده ام برام تو اولویته. اگه قرار باشه بین کار و همسر زیبام یکی رو انتخاب کنم، قطعا انتخابم تویی. متاسفم که بهت زنک نزدم و همسر دلسوزم رو نگران کردم"


ژان سرخ شد و با لکنت جواب داد"کیـ...کی گفته من نگران شدم، چرا... چرا باید نگران بشم"


ییبو لبخند زد"واقعا؟اما همسرم همین چند دقیقه پیش ازم عصبی بود، شایدم من بد برداشت کردم"


ژان سرش رو تکون داد اما وقتی ییبو شروع به بوسیدن گردنش کرد، خندید. ژان گردنش رو پوشوند" درسته فقط به این چیزا فکر میکنی"
ییبو، ژان رو سمت خودش کشید و چراغ ها رو خاموش کرد"شب بخیر عزیزم، بیا بخوابیم، دیگه دیر شده". ژان به خاطر حس آغوش پر از امنیت همسرش لبخندی زد و به خواب رفت.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now