𝒑𝒂𝒓𝒕15

293 47 9
                                    

هیچکدومشون نفهییدن کِی به این نقطه رسیدن.
نقطه ی خدافظی..تلخ و ناگوار
همه چیز جوری اتفاق افتاد که انگار زندگیشون روی دور تند بود..ولی چرا دلاشون توی گذشته مونده؟
فقط جسم هاست که پیر میشه و روح ها تو منجلاب کثیف گذشته دست و پا میزنن..

شاید مرگ یونگی نقطه ی پایان زندگی معنوی تهیونگ باشه؟
چرا تهیونگ نزاشت جسد یونگی توی مراسم سوزونده بشه؟چرا هیچ اشکی از چشم های سنگی تهیونگ ریخته نشد؟..
این چراهایی بود که ذهن جونگکوک رو در بر میگرفت.
اروم و قرار نداشت.فکر میکرد زمانی که پاش رو توی قصر بزاره همه چی عوض میشه..البته عوض شد!
اما نه اونجوری که برنامه ریزی کرده بود..
اون میخواست با جیمین وارد سپاه سلطنتی بشه و به همه نشون بده نسلش اونقدر ها ام وحشی نبودن..
اما اینطور نشد.
اونا همراه تعداد انگشت شماری از سرباز ها که باقی مونده بودن به قصر برگشتن..مراسم سوگواری  که در شان برادر فرمانده ی سپاه سطلنتی باشه برگذار کردن و موقع ای که میخواستن مشعل رو روی کفن بندازن،تهیونگ با صدای بلندی متوقفشون کرد و جلوی چشم های متعجب و شگفت زده ی بقیه جسم یونگی رو از توی تابوت چوبی بلند کرد و با خودش برد..کسی نفهمید کجا..

و اما جیمین..اون پسر شکست خورده که بهترین دوستش رو از دست داده بود.دروغ نبود اگه میگفت دلش برای صدای سنگ های یونگی تنگ میشه.
اگه یونگی نبود که برای اون سنگ هارو به هم بکوبه پس جیمین دلیلی نمیدید اون هارو پیش خودش داشته باشه..اون سنگ های سفید و ابی حالا تکمیل بودن با سنگ های سفید و نارنجی جیمین..
ابی و نارنجی مکمل همن و حالا باهم اروم گرفتند.
اون هارو مثل گردن بندی دور گردن یونگی اویزون کرد و بوسه ی اخر رو روی پیشونیش گذاشت..براش عجیب و تلخ بود چون یونگی همیشه کسی بود که جسم ناراحت و یخ زدت رو به آغوش میکشید و با محبتش گرمت میکرد اما بی رحمی زندگی گرمای تن اون رو هم گرفت ..قلبش رو از کار انداخت و خونش رو مکید..

جیمین قول داده بود یونگی رو نجات بده اما حتی نمیدونه چه اتفاقی افتاده..جز تهیونگ که روضه ی سکوت گرفته بود هیچکس خبر نداشت...

و اما جونگکوک که گیج بود..اتفاقات خوب و بعد هم زمان بهش سیلی زدن و اون الان هیچ حسی نداشت.
اون باید خوش حال میبود که شاه اون و جیمین رو توی سپاهش پذیرفته؟یا ناراحت بخاطر حال بد تهیونگ و فوت یونگی؟
پسر میدونست تهیونگ عاشقانه برادرش رو میپرستید اما چرا گریه نکرد؟
چرا خودش رو خالی نکرد؟
اینقدر صورت سفید و کبود یونگی درد اورد بود که جونگکوک قسم میخوره صدای گریه ی سنگ هم شنید اما جیک تهیونگ درنیومد.
باید میرفت پیشش؟ازش میپرسید چرا گریه نکرد یا با جسد یونگی چیکار کرد؟
یا شایدم فقط میرفت و بغلش میکرد.
اون از تهیونگ زخم عمیقی خورده بود و قلبش شکسته بود اما با همون تیکه های شکسته راضی نبود تهیونگ درد بکشه.
شاید بتونه ارومش کنه؟تلاش کردن که ضرری نداشت..میتونست به تهیونگ نشون بده تنها نیست و جونگکوک هنوزم دوسش داره..البته اگه براش مهم باشه...

𝑴𝒏𝒊𝒆́𝒓𝒆́Where stories live. Discover now