𝒑𝒂𝒓𝒕9

308 48 5
                                    

جونگکوک نیاز داشت با ارامش بخوابه،اما با حضور شخصی به اسم جیمین امکان پذیر نبود.
امشب استثناً برادرش پیشش میخوابید چون اتاقش توسط کیم تهیونگ و پسری که فهمید اسمش یونگیه اشغال شده بود..

با پاش لگد نسبتا محکمی به پای جیمین زد و با صدای خفه اما عصبیی گفت:
"یک بار دیگه پاتو بندازی روم خودم فلجت میکنم"

جیمین خمیازه ی ای کشید با لحن بیخیالی گفت:
"حرص نخور داداشی.بخواب ‌که فردا راه طولانی درپیش داریم"

جونگکوک یه لحظه فکر کرد جیمین داره تو خواب چرت و پرت میگه اما اونا تازه ده دقیقه بود دراز کشیده بودن و مطمئنن جیمین اینقدر زود خوابش سنگین نمیشد.

"فردا خبریه؟"

جیمین با تعجب نیم خیز شد و با چشمای بیرون زده به جونگکوک نگاه کرد:
"یعنی چی چه خبره؟مگه قرار نیست با اون فرمانده کیم بریم اردوگاهشون؟"

حالا نوبت جونگکوک بود که با چشمای گشاد نگاهش کنه:
"ما چرا باید با اون بریم؟..اصلا من کی همچین حرفی به تو زدم؟"

جیمین ضربه ی محکمی با دو انگشتش به پیشونی جونگکوک زد و گفت:
"با اینکه ازم بزرگتری ولی نصف عقل منم نداری.
مگه ما نمیخوایم عضو گارد سلطنتی بشیم؟"

"میخوایم"

"و ما الان فرماندشونو تو خونمون داریم..اون میتونه مارو به راحتی بفرسته قصر..خودت خوب میدونی چقدر زندگی توی پایتخت برای بربر ها سخته.
پس این بهترین فرصته که بتونیم بدون مشکل وارد شیم...هوم؟نظرت چیه؟"

جونگکوک با خودش کمی فکر کرد...جیمین همچین بیرا ام نمیگفت..اونا اگه میخواستن طبق قانون پیش برن حداقل پنج شیش سالی طول میکشید تا منصب دار شن و جونگکوک نمیخواست یه سرباز تو سری خور باشه..

"فردا صبح راجبش با مامان بابا حرف میزنیم..الان بهتره درست بخوابی وگرنه میندازمت بغل فرمانده جونت"

جیمین چشم غره ای رفت و سمت مخالفش برگشت تا بالاخره بخوابه...

______________________

افتاب مستقیم روی صورتش میتابید و کلافش کرده بود..البته خیلی وقته طبق عادت بیداره.
دستش رو سایه بون صورت یونگی کرد تا نور اذیتش نکنه.
تو سکوت به چهره ی آروم و پف کرده ی برادرش خیره شد...چه رویاهایی که برای یونگی کوچولوش نداشت!
اینکه خودش بهش مبارزه یاد بده،نشونش بده چطوری باید شکار کرد و پناه گاه ساخت..اما همش با یه حادثه کوچیک به باد رفت.
شاید اگه فقط یکم زودتر میرسید،الان یونگی کوچولو دیگه کوچیک نبود..همش خودش رو سرزنش میکنه...
با صدای ارومی لب زد:

_"دلم برای صدات تنگ شده داداشی..نمیخوای صدای قشنگتو ما بشنویم؟"

یونگی دماغشو چین داد و بیشتر به تهیونگ چسبید تا از نور در امان بمونه..
تهیونگ لبخند تلخی زد و با پشت دست اروم گونه ی نرم و سفید یونگی رو نوازش کرد و با صدای خش دار صبحگاهیش دم گوشش نجوا کرد:
_"یونگی..نمیخوای بیدارشی؟..باید راه بیوفتیم"

𝑴𝒏𝒊𝒆́𝒓𝒆́Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ