𝒑𝒂𝒓𝒕1

1.6K 102 13
                                    

سلام!
لطفا قبل از شروع اینو بخونید ممنون!
این اولین فیک منه  که آپلودش میکنم و ممنون میشم اگه خوندید و خوشتون اومد ووت بدین:]
مرسی که وقت میزارین💙
______________________________
(سال ۱۹۰۰ میلادی)
(ایتالیا)
با چکیده شدن قطرات مرکب روی کاغذ ، دست از فکر کردن کشید.
پنجمین روز.پنج روزِ که ایده ای برای شروع رمان جدیدش نداره.
شب و روز درحال ایده پردازی و ساختن و خراب کردن شخصیت های مختلف توی ذهنش بود. اما همشون برچسب کلیشه ای میخوردن و رد میشدن.
هوف کلافه ای کشید و کش و قوصی به بدن خستش داد.
قلمی که مرکب روش خشک شده بود رو پرت کرد روی میز و بلند شد.
از پله های چوبی پایین رفت و همون لحظه صدای میرابلا(Mirabella)بلند شد..
+کوک!..بیا صبحانه حاضره.
_اومدم میرا.
وارد اشپزخونه ی نسبتا بزرگشون شد.
ایتالیاییا به غذا اهمیت میدادن.و همینطور آشپزخونه!
پشت یکی از صندلی ها جا گرفت و به زن مسن نگاه میکرد که درحال چیدن میز بود.
_زیبا شدی میرا.
زن خنده ی خجلی کردو درحالی که فنجون پسر رو از قهوه پر میکرد گفت:+زبون نریز پسر.
_این کارشه!
صدای شیطون خواهرش بلند شد.
کوک صندلی رو برای خواهر ۹ سالش عقب کشید تا راحت تر بشینه.
_کوکی! قول دادی امروز میریم دریاچه.
کوک تست رو آغشته به مربا کرد و دست خواهرش داد و گفت:_باشه میریم ولی زودبرمیگردیم ،میرا دست تنهاست.
دختر باشه ای گفت و گاز بزرگی از تستش زد..
چیزی نگذشت که صندلی ها یکی یکی پر شد و سکوت صبگاهی رو شکست.
فرانکو بوسه ای روی گونه ی همسرش میرا کاشت . این کار روتین هر روزشون بود .
امروز جمعیتشون کمتر بود چون برادر بزرگشون کارلو برای رسوندن شیرینی ها به خارج از شهر رفته بود و تا شب برنمیگشت.
کارینا صندلیشو عقب کشید و پایین پرید و گفت:_پاشو کوکی الان خرگوشا بیدار میشن.میخوام یکیشونو از نزدیک ببینم..زودبااشش
فرانکو درحالی که روزنامه اش رو تا میکرد گفت:_انقدر برادرتو اذیت نکن دختر.همین دیروز بردمت جنگل و گوزنارو دیدی!
دختر با تخسی جواب داد
اما اونا گوزن بودن.من میخوام یه خرگوش ببینم.
گِرِتا که تا الان ساکت بود با خنده گفت
ما هرروز داریم یه خرگوش سخنگو رو میبینیم!
با چشم به کوک اشاره کرد.
صدای خنده ها بلند شد.
کوک به شوخی های خواهر بزرگش عادت کرده بود.
از جاش بلند شد و جلوی کارینا زانو زد و درحالی که مربای مالیده شده دور دهنشو پاک میکرد گفت:_دوست داری خرگوش ببینی؟
دختر با ذوق سرتکون داد و منتظر به برادر ماجراجوش خیره شد

کوک درگوشش گفت:_پس کنار دریاچه نمیتونی پیداشون کنی!من یه جای بهتر میشناسم...

کوک درحالی که روی زانوهاش خم شده بود و نفسی تازه میکرد نگاهی به پشت سرش انداخت تا از بودن کارینا مطمئن شه.
دختر مشغول بازی با پروانه ها بود و به کلی برادرش و خرگوشارو فراموش کرده بود.
کوک بلند خواهرشو صدا زد تا توجهشو جلب کنه.
کارینا که یاد خرگوشا افتاد با سرعت خودشو به کوک رسوند.
_اون برگارو میبینی؟درست پشت اونا شهرخرگوشاست.
کارینا ذوق زده به سمت برگ هایی که مثله پرده اون ور سخره هارو پوشونده بود دووید.
کوک هم سرعتشو زیاد کرد تا بهش برسه.
باهم از پرده ی سبز رنگ رد شدند .
کارینا نگاهی به اطراف انداخت اما چیزی جز بوته های گلدار ندید.
کوک کلاهشو دراورد و دستی به موهاش کشید.این منطقه هوا شرجی تر و گرم تر بود.
_هی دختر جون انقدر زود نامید نشو.خرگوشا همینجان فقط باید پیداشون کنی.زیر بوته هارو بگرد اما آروم . سعی کن نترسونیشون..
کارینا دوباره لبخندی رو صورتش جا خوش کرد و برای ماجراجوییِ خرگوشی اماده شد..
کوک با دور شدن کارینا روی چمن ها دراز کشید .
هوای گرم بدجور مست و بیحالش کرده بود.
دوست داشت کل فصل تابستون رو به خواب بره .
اما امکانش نبود .
غلتی زد و صورتشو توی چمن ها فرو برد.
کوک به این باور بود که هرکی شخصیتش یه رنگی داره و رنگ خودش سبز بود.
حتی دلیل فلسفی و علمی هم نداره.اون حسی که از خودش میگرفت سبز بود..
دوباره غلت زد و این بار رو به اسمون چشماشو باز کرد.
افتاب مستقیم نمیتابید اما چرا انقدر چشمشو میزنه؟
کمی چشماشو تنگ کرد تا از نور باریک و رو اعصابی که بهش میخوره در امان باشه..
اما انگار نور قصد تسلیم شدن نداشت.
به ناچار نیم خیز شد و رد نور رو گرفت.
این نور یه انعکاس بود.
از دور شئ رو دید که برق میزنه و نورش صاف به گردنش میرسه.
با کنجکاوی بلند شد و سمت بوته ای که جسم شیشه ای قرار داشت رفت.
خار های بوته به کتف و گردنش گیر میکرد و اجازه ی دید بیشتر نمیداد.
و کوک برای جابه جا کردن این بوته ی غولاسای خاردار زیادی کوچیک بود.
اطرافو نگاه کرد تا چوبی پیدا کنه و با اون شئ براقو بیرون بکشه.
یک شاخه درخت رو کند و روی زمین سینه خیز شد
تا اونجایی که امکانش بود جلو رفت و چوب رو داخل بوته فرو برد.
از پشت با چوب به شی فشار وارد کرد و به خودش نزدیک کرد.
راه باقی مونده رو با دستش طی کرد و بالاخره تونست اون شی رو بیرون بیاره..اما..اما این یک جسم شیشه ای یا براق نبود ، برعکس.این یک کتاب بزرگ و قدیمی بود.
کوک سرجاش برگشت و با فوت کردن، خاک نشسته روی کتابو پاک کرد.
توجهش به قلم پوسیده ی وصل شده به کتاب جلب شد.
هیچ نوشته ای روی کتاب نبود. انگار سال هاست کسی
ازش استفاده نکرده.
کتاب رو باز کرد و با یک نوشته روبه رو شد
《آنچه زندگی میکنی بنویس و در آنچه مینویسی زندگی کن》
منظورش چی بود؟
کتابو ورق زد.انتظار داشت خط های عجیب غریب و نقاشیای شیطانی ببینه.اما..کتاب خالی بود!
کتابو چندبار تکون داد.از زیر کلاهش به برگه ها‌ نگاه کرد اما بازم هیچی!مثله اینکه جدی جدی خالی بود.
شاید یکی جا گذاشتتش.
اما کوک ادم امانت داری نبود پس کتاب و قلم رو برداشت و خواهرش رو که مشغول دید زدن بچه خرگوش سفید رنگ بود صدا زد تا برگردن..
نزدیکای ظهر بود که به شیرینی فروشیشون رسیدن.
درست طبقه ی پایین خونشون اونا یک مغازه داشتن و با اون زندگی سادشونو میچرخوندن.
شیرینی فروشیِ  رُمانو(Romano)
معروف ترین جایی که میتونی کیک و کلوچه های خوش مزه بخوری!
میرا با دیدن بچه هاش که وارد شدن لبخندی زد .
کوک روی صندلی نشست اما کارینا با سرعت خودشو به طبقه ی بالا رسوند.
+خب آقای نویسنده.کی میخوای داستان جدیدتو شروع کنی..درسته هیچوقت نمیزاری کسی بخونتشون اما چندروزه نمیبینم بنویسی! مشکلی پیش اومده؟
کوک لبخندی بخاطر حواس جمعی مادرش زد و گفت:_مشکلی نیست.فقط ایده ای ندارم.
+اوه..ایرادی نداره..
راستش امروز توی روزنامه خوندم یه نویسنده داستانی درباره ی زندگی یک اسب سوار نوشت.
و خب ترکوند!!
اگر دوست داری میتونی یه داستان درباره ی زندگیت بنویسی.
‌کوک کمی تو فکر فرو رفت.
یک داستان درباره ی زندگیش!
ارزش امتحان کردن رو داشت.
میتونست تو دفتری که امروز پیدا کرده بود بنویسه!
هرچند از همون اول دوست داشت اون دفترو پر کنه اما ایده ای نداشت..
لبخندی به ایده ی میرا زد و باقی روز رو توی مغازه موند و به میرا کمک کرد..اما خب تمام حواسش پیش رمان جدیدش بود..
با خستگی تنشو کشون کشون به بالای پله ها ، جایی که زیرشیروونی قرار داشت رسوند.
همیشه طی کردن پله های اتاقش طاقت فرسا بود.
وارد شد و درو بست.
امشب هوا گرم تر از همیشه بود اما کوک گرما رو دوست داشت.
با هر قدمش کف چوبی صدای جیر جیر مانندی تولید میکرد و خب بعد از گذشت سال ها این صدا عادی بود.
پنجره ی نسبتا بزرگ اتاق رو باز کرد اجازه داد باد کمی وارد اتاق بشه.
عادت به روشن کردن چراغ نفتی نداشت و به جاش شمع روشن میکرد. و این عادت بدش باعث سوختن یکی از رماناش شد.
و دیگه نتونست مثل اونو بنویسه. درکل الان که بهش فکر‌میکنه زیاد جالب هم نبود.
روی صندلی پشت میزش که درست چسبیده به پنجره بود نشست.
شمع های نیمه سوخته رو روشن کرد و کتاب مرموزی که امروز پیدا کرده بود رو روی میز گذاشت.
برای نوشتن خسته بود اما شوقی که داشت اجازه ی خواب و منتظر فردا بودن نمیداد.
قلم مرموزِ کتابِ مرموزتر رو وارد مرکب کرد و برای اولین بار بدون اینکه فکر کنه فقط نوشت:
هوا سرد بود.صدای گلوله ها یک لحظه ام قطع نمیشد.
خسته تر از آن بودم که پاهایم را تکان بدم.
سرمای شدیدی به استخوان هایم وارد میشد و حتی میتوانستم منجمد شدن خون در رگ هایم را حس کنم...
همه چی از همان جا شروع شد!
ترک وطنم و زندگی درجایی که بهش تعلق ندارم.
تفاوت به راحتی میان من و دیگر ادم ها مشهود بود.
من خاطره ای از جنگ ندارم.فقط میتوانم تصور کنم!.
خودم را درجسم نوزادی ام تجسم کردم و نوشتم،هرچه را که دیدم...
من الان اینجام.در ایتالیا پیش خانواده ی رومن!
من هم یک رومن هستم؟
کوک رومن؟!
این هویت واقعی من نیست!
من یک اسیایی تبار در قلب اروپا!
مسخرست درسته.تا به این سن من هیچ کدوم از مسیر های زندگیم را انتخاب نکردم.
برای مثال،وقتی نوزاد بودم بدون خواسته ی من جنگی میان اروپا و اسیا به پا شد.
جنگی خونین!
هم خوشحالم که چیزی به یاد ندارم،هم ناراحت چون نمیتوانم عمق حس توخالی و سردم را برای شما بازگو کنم.
زنده ماندن نوزاد در‌جنگ معجزست!
که حتی این هم خودم انتخاب نکردم.
پدر من فرمانده ی جنگ بود.
فرمانده جئون!
هروقت این را با خودم میگویم حس غرور تمام من را دربرمیگیرد.
مردن پدرم هم انتخاب من نبود ، و همچین نجات داده شده توسط سرباز اروپایی!
آه..اون سرباز..فرانکو رومن.مردی که با کشته شدن خانوادم من را از گهواره ام جدا ساخت و به خاک ایتالیا برد..
از آن دوران ۲۲ سال میگذرد.
و من صاحب خانواده ای هستم که عاشقانه دوستشان دارم..
یک برادر و دوتا خواهر!
با اینکه شباهتی بین من و آن ها نیست اما اون ها من رو جزوی از خودشان میدانند.
حتی پدرم! پدر‌دومم را میگویم فرانکو
او در سن ۱۵ سالگیم من را به کره زمانی که جنگ تمام شده بود برد.
یک سفر پنج ماهه!
آنجا میتوانستم خودم را حس کنم.
میتوانستم از کوک رومن به جئون جونگکوک تبدیل شوم و شرم نکنم!از چشم بادومی بودنم نترسم ،از اینکه موهای طلایی و چشمای روشن ندارم خجل نشوم.
آنجا آزاد بودم هرکاری بکنم...
اما..اما نه هرکاری..
چیزی‌درون‌من است که حتی در خاک کره ای غیر قانونیست..
عشق !
عشق من ممنوعست
طرز ورزیدن عشق من مجازات دارد.
این را قرار نیست کسی بفهمد.
نمیتوانند دریابند که چرا تا کنون کسی نوشته هایم را نخوانده و نخواهد خواند!
در اینجا مرد به کسی میگویند که مست گیسووان طلایی زنان و مسخ چاک سینه های آنان باشند!
اما من متفاوتم.
من خمارِ موهای تا شانه اش هستم!
مست پوست گندمی اش!
گمشده در‌ ظلمات چشم های بادومیِ کشیده اش!
گمان میکنم مقصود من را فهمیده اید.
من عاشق کسی هستم که وجود ندارد.
شاید این دنیا به اندازه ی زیبایی او وسعت ندارد!
و نمیتواند هم میلیون ها آدم را در خود جای دهد و هم اورا..مانییِرای من!
(مانیرا در زبان ایتالیایی به معنی زیبایی ، فریبنده و بازیگوش است)
اون شب یک صفحه از کتاب رو خلاصه ای از حس هاش نوشت.
این عجیب بود که در طول نوشتن فقط یکبار قلم را جوهری کرد؟
در تمام این سال هایی که مینوشت ،بعداز هر دو خط یک بار قلمش رو توی مرکب میزد.
شاید زیادی حواسش پرت نوشتن بوده و فراموش کرده
شاید!
با صدای همهمه ی ای که از طبقه ی پایین میومد لای چشمای خستشو باز کرد.
بازم طبق روتین هرروزش با صدای مشتری ها از طبقه ی پایین، بیدارمیشد.
با اینکه الان یک پسر جوون بود اما میرا و فرانکو روی کار کردن کوک سخت نمیگرفتن ، کوک پیش خودش حدس میزنه اون دوتا نمیخوان مزاحم نویسندگی پسرشون بشن!
کوک هم اسراری روی کارکردن طبق برنامه رو نداره و هروقت کمکی نیاز داشتن بهشون ملحق میشه.
به سختی از تختش دل کند و بلند شد.حسابی خسته بود و دلیل این همه بی حالیو درک نمیکرد. اون عادت داشت به کم خوابی ولی صبح ها سرحال بود.
بعد از عوض کردن لباس هاش پایین رفت.
امروز خبری از صبحانه ی خانوادگی نیست چون اون نزدیکای ظهر بیدار شده بود.
بعد از سلام کوتاهی که به میرا کرد با یه فنجون قهوه دوباره به اتاقش برگشت.
از پنجره ی باز به بیرون خیره شد.
دم عمیقی گرفت...
و بازدم..
هوای گرم و شرجی ونیز برای همه طاقت فرساست.
اما جونگکوک از این گرمای دوست داشتنی لذت میبرد ، یا شایدم از سرما میترسید؟
واژه ی سرما برای کوک تداعی روز های جنگه!
زمین پوشیده از برفِ قرمز که با خونِ آدم ها رنگ شده!
آسمون تیره و ابرهای سیاه..بارش های برفِ همراهِ گلوله..
کوک مطمئن بود اگر بازم جنگ بشه خودشو میکشه.
از کسی که جنگ در نوزادیش اتفاق افتاد و چیزی به یاد نداره و این همه از خشونت واهمه داره چه انتظاری میشه داشت؟
جدی دلیل این همه ترس و وحشت از چی بود؟
میترسید عزیزاشو از دست بده..از سردی میترسید،از تتهایی،از ترک شدن و ترک کردن
از دوست داشته نشدن.
انگار یک گوشه ای از قلبش خالی شده و اون رو با ترس پرکرده.
واین حس ها از دیشب بیشتر شدن.
شاید مرور و نوشتن خاطرات زیادم ایده ی جالبی نبود!
صدای پاهای کسی خبر از اومدن کارینا میداد چون هیچکس مثله اون دختر انقدر محکم قدم برنمیداره.
همونطور که انتظار میرفت دوثانیه بعد در به صدا دراومد
_بیاتو
کارینا وارد شد و با قیافه ی مظلومی بهم نگاه کرد.
دامن کوتاهشو بین مشتاش گرفت.اون هروقت از من درخواستی داره انقدر دوست داشتنی رفتار میکنه،دوست داشتنی تر..
کوک با دو قدم بلند خودشو به خواهرش رسوند و کنجکاو نگاهش کرد..
کارینا درحالی که موهای طلایی رنگشو پشت گوشش میفرستاد گفت:_کوکی..یه سوالی دارم
کوک جلوش زانو زد و فهموند که داره گوش میده
_هنوز توی کمدت هویج داری؟مامان نمیزاره بردارم.
کوک خندید و سر خواهرشو نوازش کرد.
_تو از کی تاحالا هویج میخوری؟هِی کارینا،نبینم تنهایی بری شهر خرگوشا!اونجا خطرناکه .
کارینا دامنشو بیشتر فشرد و گفت:_نه نمیرم.فقط هویج میخام.برای موقعی که دوباره باهم رفتیم.
و یه لبخند بزرگ نشون کوک داد تا بیشتر از این سوال نپرسه.
کوک بلند شد و از توی کمد لباساش دوتا دونه هویج دراورد و به کارینا داد و اون دختر بدون حتی یه تشکر زود اونجارو ترک کرد
با رفتن کارینا به سمت میزش برگشت و پشتش نشست. کتاب هنوز اونجا بود با این تفاوت که حالا یک صفحه ازش پرشده.
نگاه دقیقی به نوشته هاش انداخت...واقعا اسم مرموز برای این کتاب و قلم برازنده بود چون مدل پخش شدن جوهر روی این برگه متفاوت بود.جوری به خورد کاغذ رفته بود که انگار سالهاست از نوشتنش میگذره.
دوباره دربه صدا دراومد.کوک با خودش فکر کرد حتما کاریناست و اومده چنتا هویج اضافه بگیره اما وقتی گفت بیا تو کسی وارد نشد..
به ناچار از جاش بلند شد و دروباز کرد اما کسی پشت درنبود..
درو بست و دوباره صدای در بلند شد.ایندفعه با کلافگی دروبا شتاب باز کرد اما بازهم هیچی..
درو نبسته بود اما بازم صدای درزدن اومد..
کمی مکث کرد و ناگهان جهت نگاهش به کمد چوبیش رفت.
صدا از اونجا بود.
اگه میگفت نترسیده دروغ بود..کوک پسرشجاع و نترسی نبود که بگه از جن و روح نمیترسه..
با لرز سمت کمد رفت.میترسید بازش کنه اما صدای در زدن متوقف نمیشد.
چشماشو روی هم فشرد و با یه حرکت سریع در کمدو باز کرد.
تو خودش جمع شد و منتظر موند تا هیولای تو کمد اونو بکشه تو کمد و ببرتش به دنیای شیطانیش..
اما بعد از گذشت چندثانیه اتفاقی نیوفتاد و فقط صدای درزدن متوقف شد.
با ترس لای چشماشو باز کرد..
بهت زده شد.چیزی که میدیدو باور نمیکرد.
با خودش فکر کرد اصلا صبح بیدارنشده و اینها همش یه خوابه چون محض رضای خدا اون تو یه پسر بود.
اونم نه یه پسر عادی..پسری که با تصور ذهنی خودش ساخته بود..همونقدر دقیق.
چند قدم به عقب برداشت و با چشمای درشت شده نگاهشو به تن لخت و برنزه ی پسر داد(جونگشوک)
پسر که انگار نایی برای بلند شدن نداشت فقط سرشو به سمت جونگکوک برگردوند و با چشمای خمار و کشیدش بهش نگاه کرد .
پسر دستشو اروم سمت جونگکوک ترسیده دراز کرد و کمک خواست.
کوک که کمی از شک دراومده بود سریع حرکت کرد و ازش دور شد.اون ترسیده بود..
پسر کمی انرژی تو خودش جمع کرد و تونست از حالت خوابیده دربیاد.
موهای پرکلاغی و لختش بهم ریخته بود و لب هاش نیمه باز..
جونگکوک اب دهنشو قورت داد و با لحن ترسیده و لرزونش گفت:_ت..تو ک..کی هستی؟!!
پسر لبخند بیجونی زد و با صدای گرفته و ارومش گفت:_آ..آب میخوام.
پسر که تردید جونگکوک رو دید با لحن ملتمسانه ای گفت:_لطفا..ازم نترس من روح نیستم.
جونگکوک هنوز هم توی شوک بود اما با قدم های کوتاهش سمت میز کنار تختش رفت و پارچ آب رو برداشت و به پسر داد..ایندفعه زیاد ازش فاصله نگرفت.
پسر بعداز نوشیدن کل پارچ اب اون رو به جونگکوک داد و سعی کرد بدون اینکه‌ بیوفته بلند بشه.
با بلند شدن پسر جونگکوک تونست خوب براندازش کنه
تقریبا هم قد بودن اما پسر خیلی از خودش لاغرتر و ظریف تر بود.
پوست گندمی رنگ و موهای مشکی،استخوان ترقوه ی زیباش ،فک تیز و برندش و از همه مهمتر چشمای مشکیِ خمارِ بادومی.
اونم مثله خودش یه اسیایی بود؟
توی کمدش چیکار میکرد؟اصلا از کجا اومده؟
پسر که از نگاه های خیره ی جونگکوک شرم زده شده بود گفت:_میشه بهم لباس بدی؟
کوک تازه فهمید پسر روبه روش به جز پارچه ی سفیدی که پایین تنشو پوشونده چیزی به تن نداره.
کوک اگه میخواست منطقی فکر کنه باید پسرو بیرون میکرد اما اون روحیه ی بی منطقش مانع شد و الان داره از کمدش برای پسر لباس میاره.
لباس های خودشو به پسر داد و فاصله گرفت.
اون زیادی بی ازار به نظر میرسید و مظلوم.
اما دلیل نمیشد که کوک ازش نترسه.
پسر به سختی لباس هارو پوشید.اون به خوبی ترس جونگکوک رو درک میکرد برای همین عجله ای نداشت.
یک قدم به جونگکوک نزدیک شد و با لحنی که پسرو نترسونه گفت:_لطفا ازم نترس.تو خودت منو خواستی!
جونگکوک الان به جز ترس، حس گیجی هم داره.
و این از حالت صورتش به خوبی مشخص بود
_منظورت چیه..من تورو نخواستم!
پسر با این حرف جنگکوک به خوبی صدای شکستن قلبشو شنید اما باید بهش فرصت میداد.
لبخند تلخی زد و گفت:_توی کتاب تو منو درخواست کردی..تو به من فکر کردی..به مانییرات!
جونگکوک از گیجی خنده ی تمسخر امیزی کرد و ناخوداگاه چندقدم به پسر نزدیک شد و گفت:_میخوای بگی تو از کتاب اومدی بیرون؟
_نه..این قصه ی پریون نیست..تو خواستی که من اینجا باشم و الان اینجام.جونگکوک ازم نترس.
یکم از ترسش ریخته بود اما هنوز نمیتونست بهش اعتماد کنه.اصلا چرا پرتش نمیکنه بیرون؟
_چجوری رفتی تو کمدم؟
_خودمم نمیدونم.
جونگکوک با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:_الان باید چیکار کنم؟تو نمیتونی اینجا بمونی ممکنه یکی ببینتت...اصلا اسمت چیه؟اسم منو از کجا میدونی؟
پسر بدون توجه به سوالای جنگکوک گشتی تو اتاق زد و اخر دم پنجره متوقف شد.
جونگکوک با کلافگی گفت:_بهم جواب بده..تو کی هستی؟
جونگکوک نمیدونست با این سوالاش داره قلب کوچیک پسرو میکشنه..
پسر به سمت جونگکوک برگشت و با لحن تلخ و غمزده ای گفت:_اسممو نمیدونی؟
_نه اگه میدونستم ازت نمیپرسیدم.
_پس چرا چهرمو یادته!
جونگکوک به پسر نزدیک شد و روی صورتش خم شد و موشکافانه براندازش کرد و با لحن شکاکی گفت:_من تورو ساختم؟تو مانییرای ذهن منی درسته؟من تورو توی کتاب توصیف کردم و الان اینجایی..این یعنی تو پری چیزی هستی؟
_من پری یا روح و جن نیستم.من ادمم.تو منو نساختی!تو منو به یاد اوردی..
جونگکوک با حالت گیجی پرسید:_منظورت چیه؟
پسر بدون توجه به سوال جونگکوک گفت:_من تهیونگم..همین برای شروع کافیه!

𝑴𝒏𝒊𝒆́𝒓𝒆́Where stories live. Discover now