Part 24

702 178 46
                                    

یونجون انقدری اذیت شده بود که دیگه هیچی براش اهمیتی نداشته باشه و این رو با عکس العملش به سوبین و جینیونگ تو این چند روز اخیر نشون داده بود.
برگشتن اون دوتا پیش هم رو درست و حسابی هضم نکرده بود اما واقعا میشد ازش همچین انتظاری داشت؟
هرچند، بعد از نشستن و فکر کردن به همه‌ی اتفاقات، حرفای بومگیو و پسر مرموز یه ثانیه هم از ذهنش بیرون نمیرفتن.
اگر سوبین تو خطر بود چی؟
به زودی میفهمید، چون میخواست بره و یه سری به سوبین بزنه.
شایدم فقط امیدوار بود که یه کمی از ماجرا سردربیاره.

یونجون به جای اینکه بره سر کلاسش، سر از آپارتمان جینیونگ درآورد، به هر حال احتمالا سوبین تمام این مدت اونجا بوده.
یونجون راهش رو کج کرد و به سمت آپارتمان آشنایی که چند شب پیش اونجا بود رفت.
هنوز هم از سوبین کینه داشت و یه قسمتی از وجودش نمیخواست با سوبین رو در رو بشه.
یونجون صدمه دیده بود، اما این صدمه جلوی نگرانی‌هاش رو نمیگرفت.
انگار هیچ وقت هیچی نمیتونست جلوی نگرانیش برای سوبین رو بگیره. حق با بومگیو بود، اون نمیتونست به این آسونیا سوبین رو فراموش کنه.
ماه‌ها گذشته بود اما هنوز هم با هر اتفاقی یونجون دیوانه وار به سمت سوبین برمیگشت.

چند ماه قبل، یونجون اصلا دور و بر سوبین نمیپرخید، چیزی در موردش نمیپرسید و سعی میکرد فراموشش کنه.

اما وقتی چند هفته پیش تو کافه سوبین رو دید، دوباره اون حسِ خواستن برگشت، خواستن سوبین، فقط و فقط سوبین.
یونجون هیچ وقت نمیتونست بیخیال سوبین بشه، همونقدری که نمیتونست فراموشش کنه.
پس، یونجون اونجا بود، جلوی درِ اون آپمارتمانِ نفرین شده ایستاده بود، دستش رو بالا آورد و در زد.
سوبین در رو باز کرد، اما خیلی خوب به نظر نمیرسید. چشماش قرمز شده و پف کرده بودن، زیر چشماش حسابی گود افتاده بود.
همه‌ی این نشونه‌ها داشتن بیخوابی شدیدش رو داد میزدن. روی گونه راستش چندتا کبودی‌ خودنمایی میکرد، و روی لب‌های قشنگ و صورتیش بریدگی‌های تازه‌ایی به چشم میومد.
یونجون نفسش رو داخل سینه‌اش حبس کرد، قلبش با دیدن پسر کوچیکتر تو اون وضعیت حسابی از درد مچاله شده بود.

"یونج___"

سوبین سعی کرد حرف بزنه، اما صدایی ازش در نیومد.

"بانی من..."

یونجون نفسش رو بیرون داد.

سوبین عقب رفت و چشماش رو بست.

"یونجون، لطفا از اینجا برو...چرا...چرا اومدی اینجا، فکر میکردم از من متنفری؟"

سوبین مثل یه گل ظریف و شکننده بود.
همون قدر که کلیشه‌ای به نظر میومد اما حقیقت داشت.

یه حرکت اشتباه لازم بود تا گلبرگ‌های اون گل ظریف بشکنن و پرپر بشن
حرکات اشتباه زیادی رخ داده بود و حالا همه‌ی گلبرگ‌ها از بین رفته بودن
اون گل داشت خشک میشد و از بین میرفت

✦ 𝘐'𝘔 𝘏𝘦𝘳𝘦 Where stories live. Discover now