Part 12

758 204 61
                                    

یونجون خودش رو روی تختش انداختگوشیش رو کنارش پرت کرد و آهی کشید و این کار باعث شد بومگیو که مشغول انجام تکلیفاشون بود بهش نگاه کنه

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

یونجون خودش رو روی تختش انداخت
گوشیش رو کنارش پرت کرد و آهی کشید و این کار باعث شد بومگیو که مشغول انجام تکلیفاشون بود بهش نگاه کنه

مدادش رو انداخت و گفت

"چه مرگت شده تو؟"

یونجون زمزمه کرد

"نمیدونم باید چی کار کنم،پسر مرموز بهم یک پیشنهاداتی داد ولی بازم نمیدونم"

بومگیو از پشت میز بلند شد و کنار یونجون نشست و بهش تکیه داد

"خوب اون چی گفت؟"

یونجون موبایلش رو برداشت و پیام هارو به پسر کنارش نشون داد

بومگیو بعد از دیدن پیام ها گفت:

" جالیه فکر کنم تو واقعا راجب کاری که سوبین کرد چیزی نمیدونی شاید یه چیزی بیشتر از همه ایناست؟ "

یونجون سرش رو تکون داد این دقیقا مشکل اصلی خودش بود اون باید میدونست چرا.
شاید یک چیزی سوبین رو مجبور به این کار کرده بود شاید مجبور بوده که ترکش کنه؟ اون واقعا نمیدونست

با این حال دیدن اون کبودی های عجیب روی بازوی سوبین یونجون رو مجبور میکرد که باور کنه داستان بیشتر از اون چیزیه که ازش خبر داره

آروم پرسید

"پس...باید تلاش کنم تا بهم بگه و حداقل کمکش کنم؟ فکر میکنم کمک کردن بهش الان مهم تر از جواب دادنه"

"میدونی تو میتونی تلاشتو بکنی ولی الان یک چیزایی متفاوته .اون چرا الان باید باهات حرف بزنه وقتی ماه هاست که این کارو نکرده؟ دیدی که توی کافه چطوری رفتار کرد "

یونجون آه کشید، بومگیو درست میگفت سوبین باهاش حرف نمیزد حتی اگه تلاش میکرد

باید سوبین رو توی موقعیتی قرار میداد که نتونه فرار کنه. جوری که مجبور باشه جواب بده،خوب...نه این که مجبور باشه ولی حداقل نتونه یونجون رو نادیده بگیره

ناگهان بومگیو نفسش رو بیرون داد از جاش پرید و همونطور که به یون خیره شده بود داد زد

"یونجون!"

پسر مو بلوند از اعماق افکارش بیرون پرید و شکه جواب داد

"چته...فاک منو ترسوندی"

✦ 𝘐'𝘔 𝘏𝘦𝘳𝘦 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora