با سردرد شدید از خواب بیدار شد و چشم نیمه بازش رو دور اتاقک زیر شیروونی چرخوند. از پس پردهای نازک و تار که جلوی دیدش رو میگرفت به شونههای پهن پسری چشم دوخت که پشت بهش ایستاده بود و دستمالِ مرطوب و کِبِره بستهای رو روی دیوار میکشید.
-چانیول.
اسمش رو نالید. پسر برگشت اما چانیول نبود. ییشینگ با آستینهایی که تا آرنج بالا زده بود به تختش نزدیک شد و در حالی که دستمال رو گوشهای پرت میکرد، لیوان آب رو سمتش گرفت و زمزمه کرد:
-با خودت چیکار کردی بکهیون؟ انقدر دلت میخواد بمیری؟
لحنش مثل پدری که پسر دردسرسازش رو سرزنش میکنه اندوهگین و محکم بود. تمایلی به دیدن و وقت گذروندن با مدیربرنامهی پر حرفش نداشت و تنها چیزی که میخواست دوباره خوابیدن و دیدن چانیول بود ولی امکان نداشت. چانیول رفته بود... چانیول مرده بود...
نه... در واقع چانیول به قتل رسیده بود...
اون با دستهای خودش چانیول رو کشت. اگه وسوسهی برگردوندن چشمهای زیبای چانیول بهش مسلط نمیشد الان چانیول زنده بود و احتمالا گوشهی صومعهاش مینشست و با «آقای بیون» خطاب کردن قلبش رو به تپش مینداخت.
انگار دو دارکوب سمج دو طرف شقیقههاش ایستاده بودن و با نوک تیزشون مغزش رو سوراخ میکردن. دستش رو به سرش گرفت و با ابروهای گره خورده و چهرهی مچاله از درد تو جاش نیم خیز شد و بیتوجه به لیوان آبی که ییشینگ سمتش گرفته بود سرش رو بین دستهاش گرفت.
-اینجا چیکار میکنی؟
جدی و خشک پرسید و ییشینگ با همون لحن شماتتگر گفت:
-چرا جواب تلفنهام رو نمیدی؟ نگرانت شدم. وقتی در خونه رو باز کردم وسط کارگاه از حال رفته بودی. میدونی تا دکتر برسه و بگه مشکل حادی نیست چی کشیدم؟
به موهاش چنگ زد و دندونهاش رو به هم فشار داد. این سر درد وحشتناک بود و لحن ییشینگ وحشتناکتر... جوری حرف میزد که انگار دانای کل داستانه و مخاطبش، یه پسر بچهی تربیت ناپذیر و بیادب که هیچی از زندگی نمیدونه. نیم نگاهی که بیشباهت به چشمغره نبود به ییشینگ انداخت:«فکر کردم تلفن از سمت خبرنگارهاست.»
ییشینگ جلوش زانو زد و بدنش رو سمت خودش چرخوند:«چرا خبرنگارها باید بهت زنگ بزنن بکهیون؟»
به اجبار با چشمهای کبود و گود افتاده به چهرهی جدی و کمی عصبی ییشینگ خیره شد و زمزمه کرد:
-قرصهام تموم شده بود، با ظاهر نامناسب رفتم بیرون. مردم شروع کردن به فیلم گرفتن.
-آره میدونم. عکسهات همه جا هست برای همین من اینجام.
خشم و عصبانیت ییشینگ پشت دندونهای چفت شدهاش حبس شد. مشخص بود خیلی خودش رو کنترل میکنه تا فریاد نزنه، هر چند صدای نگاه سرزنشگرش از هر فریادی بلندتر بود.
YOU ARE READING
⌊Alive Stone⌉
Romanceدستهای بیون بکهیون معجزه میکرد؛ زمانی که از سنگ و گچ بیجون مجسمههای چشمنواز و زنده میساخت، حرکت دستهاش به ظرافت رقصیدن روی بال شاپرک به نظر میرسید و دستهاش مثل مسیح به سنگ، زندگی میبخشید. همه چیز توی زندگی مجسمهساز معروف ایدهآل پیش میرف...