2.پسر نابینا.

1K 447 157
                                    

یک هفته از اون شب کذایی می‌گذشت. تو این مدت کم میخوابید و به ندرت به مجسمه‌ی نیمه تموم سر می‌زد و به ابزار کارش نزدیک میشد. میلش رو به غذا از دست داده بود و هر بار که دست دراز می‌کرد تا چیزی بخوره یاد خون زیر ناخن‌ها و دست‌های خونیش می‌افتاد و پشیمون میشد.

فکر اون پسر آزارش می‌داد. ایمیل‌های پی در پی از نشریات مختلف دریافت می‌کرد که میخواستن بدونن مجسمه‌ی جدیدش رو کی به دنیا نشون میده و با هر بار زنگ خوردن تلفن کلاسیک و طلایی رنگ کارگاه عرق سردی روی شقیقه‌هاش می‌نشست.

زندگی ایده‌آلش یک شبه درگیر تغییر و تحول شده بود و از اون مجسمه‌ساز آروم و خوش صحبت، یه موجود منزوی وحشت‌زده به جا موند که حتی نمی‌تونست به مجسمه محبوبش نزدیک بشه. کابوس باید یه جایی خاتمه پیدا می‌کرد. باید دنبال دلیل این اتفاق می‌گشت و رسیدن به جواب سوال‌های توی ذهنش ممکن نبود مگر با به خواب رفتن‌‌.

باید دوباره چشم‌هاش رو می‌بست و به خواب عمیق فرو می‌رفت و رازی که پشت مجسمه‌ بود رو توی خواب و رویاها جستجو می‌کرد؛ همون جایی که برای اولین بار تصویر موفق‌ترین اثرش بهش الهام شد.

آفتاب وسط آسمون بود و ساعت روی دیوار ۱۲ ظهر رو نشون میداد. هنوز برای خوابیدن خیلی زود بود؛ هر چند تو این هفت روز اخیر کمتر از بیست ساعت خوابیده بود و بدنش شدیداً نیاز به خواب داشت.

از اتاقک زیر شیروانی بیرون اومد و سمت میز کارش رفت؛ جایی که همیشه قرص‌های زولپیدم رو نگه می‌داشت. فقط یه دونه از اون قرص لعنتی کافی بود تا بیهوش بشه. قوطی خالی قرص رو برداشت بیهوده قوطی رو سمت پایین چرخوند. انتظار معجزه داشت یا شاید اون لحظه با خودش فکر کرد «اگه تو کابوس کسی رو کور می‌کنم و تو بیداری دستم خونی میشه، پس حتما از قوطی خالی هم قرص بیرون میاد.»

زیر لب قوطی قرص رو لعنت کرد و کت اورسایزش رو از رخت‌آویز برداشت و روی بلوز سفیدش پوشید. تو اون کت اورسایز سرمه‌ای و شلوار گشاد، شبیه بچه‌ای که لباس پدرش رو پوشیده به نظر می‌رسید و شاید اگه چشم‌های گود افتاده و ته ریش روی چونه‌اش نبود هیچ شباهتی به مرد سی و یک ساله نداشت.

بند کیف مربعی سیاهش رو از مچش آویزون کرد و کفش سیاهش رو برداشت. ولی نه... کفش زیادی براش سنگین بود و انقدر انرژی نداشت که بتونه لنگری که به پاهاش بسته رو حمل کنه. صندل سبکش رو به پا کرد و پاکشان از خونه بیرون رفت.

نور خوشید چشمش رو میزد و نگاه رهگذرها آزارش می‌داد. مردم از گوشه و کنار خیابون متوجهش میشدن و دوربین به دست از چهره‌ی آشفته و موهای ژولیده و ظاهر نامناسبش عکس می‌گرفتن و هیچکس اهمیتی به معذب بودنش نمی‌داد.

دستش رو مماس صورتش گرفت و سرش رو تو گردن فرو کرد و یقه‌ی بلوزش رو بالاتر برد. کاش قبل از بیرون اومدن با خودش کلاه و عینک می‌آورد...

⌊Alive Stone⌉Where stories live. Discover now