"اون زن رو دیدی؟ خب اسمش تریه. وقتی تصمیم گرفتم برم آمریکا اون رو دیدم. من فقط میخواستم از همه چیز دور بشم و کار جدیدی رو شروع کنم، میخواستم عیب هام رو پیدا کنم. برای همین تصمیم گرفتم که پیش یه روانپزشک برم چون تو گفتی واقعا بهش نیاز دارم، اون زن پزشک منه که بهم کمک کرد عصبانیتم رو کنترل کنم. بچه ای که بغلم دیدی، دختر اون و دوست پسرشه که تو آمریکا زندگی میکنه. تو اشتباه میکنی، تری زن من نیست و بچه اش هم، بچه ی من نیست، اون روز دستش آسیب دیده بود برای همین بهش کمک کردم و بچه‌اش رو بغل کردم. تقریبا دو هفته اس که برگشتم، میخواستم بلافاصله به دیدنت بیام، اما چیزی رو باید برات آماده میکردم. سالگرد ازدواجمون یک ماه دیگه اس، تری بهم چند تا پیشنهاد رو داد که چطور سوپرایزت کنم. من خانواده ی دیگه ای ندارم و تو تنها خانواده ی منی. هر روز دلم برای تو و پسرامون تنگ میشد میخواستم به دیدنتون بیام، نگران بودم، نمیدونستم خوب میخوابی یا روزت چطوریه، مریضی یا سالم. و اگر مریضی کی ازت مراقبت میکنه. نگران بودم که چیزی میخوری یا چیزایی که میخوردی به اندازه ی کافی خوب بودن. نگران بودم بچه هام حالشون خوبه و با تو درست رفتار میکنن یا نه. متاسفم که باعث شدم عذاب بکشی، بچه ها تمام مدتی که نبودم باهات رفتار خوبی نداشتن. اونها باعث گریه ات شدن و بهت صدمه زدن، همه ی اینها تصیر منه. اگه خودخواه نبودم و بهت زنگ میزدم و میگفتم خوبم، همچین اتفاقاتی نمیوفتاد. حالا که اینجا هستم همه چیز رو درست میکنم"


شیائو ژان محکم ییبو رو بغل گرفت و تو بغلش شروع به گریه کرد. ییبو اجازه داد همسرش دردها و آسیب هاش رو نشون بده، ژان مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته بود، اجازه داد خودش رو خالی کنه، فکر میکرد کار درست رو انجام داده اما باعث شده بود همسرش آسیب خیلی زیادی ببینه. مقصر تمام سختی ها خودش بود. حالا که اونجا بود همه چیز رو درست میکرد.


***


آیون که پشت وانگشیان بود، پرسید"بیبی شنیدی که بابا چی به مامان گفت؟"


"نه، بابایی واقعا آروم حرف میزنه، اما دیدم مامان و بابا بغل همن"


آیوان اخم کرد و به پس کله ی وانگشیان کوبید"منم همین رو دیدم! تو گفتی میتونی بشنوی دارن چی بهم میگن، حالا برو اونور خودم گوش بدم"
و دو بچه به جون هم افتادن که ببینن پدرشون چی به مادرشون میگه.


***


شیائو ژان گریون تو بغل ییبو روی تخت نشسته بود.
ییبو کمر ژان رو به آرومی نوازش کرد"دیگه گریه نکن، اشکالی نداره، من میتونم آیوان و وانگشیان رو ببینم که دارن از پشت در نگامون میکنن، مطمئنم که میخوان بدونن داره چه اتفاقی میوفته"
ژان خنده ی تلخی کرد. بچه هایی که خودش به دنیا آورده بود ازش متنفر بودن. طوری که آیوان هر روز باهاش صحبت میکرد، دلش رو میشکست. واقعا دلش میخواست رابطه شون رو درست کنه اما آیوان همیشه خودش رو ازش دور میکرد، نمیخواست توضیحاتش رو بشنوه یا حتی تمایلی به دیدنـش نداشت. از نظر ایوان، شیائو ژان یه مادر بد و خودخواه بود که فقط خودش رو دوست داشت و به خودش فکر میکرد، برای همین پدرشون هیچوقت به خونه برنمیگشت. اما ژان همیشه به اجبار لبخند میزد و حتی بعد از اینکه با حرف های پسرش صدمه میدید اما با مهربونی باهاشون رفتار میکرد. اونها تنها فرزندانش بودن، ازشون متنفر یا عصبی نمیشد.
شیائو ژان به تلخی جواب داد"اونها هیچوقت نمیخواستن من رو ببینن، اونها واقعا تحقیرم کردن" و سرش رو تو گردن ییبو فرو برد. هرکاری که انجام میداد آیوان هیچوقت خوبیش رو نمیدید و یا ازش تشکر نمیکرد. ییبو لبخندی زد و به آیوان و وانگشیان اشاره کرد تا به سمت جایی که

مطمئن نبود که آیوان ازش دور میشه و میترسید که بچه اش اون رو مادرش خودش ندونه و متهم به ناپدید شدن پدرش کنه.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now