-" پس بهش بگو جاهای خوب بره. " با حسرت زمزمه کرد.
بکهیون کنارش دراز کشید و بهش خیره شد:" من آدمِ خیالپردازی نبودم، هیچوقت... "
-" پس باید بمونیم همینجا؟"
-" نه، وقتی دیدمت روحم پر کشید و رفت... یه دنیای جدیدی رو دیدم که بهش میگفتن دنیای خیال... "
-"منو به اونجا ببر... "
-" چشمهات رو ببند" بکهیون با بغض زمزمه کرد و بعد دستهاش رو روی چشمهای مرد گذاشت.
🍁🍁🍁🍁
کندیهای تهِ ظرفِ نارنجیرنگ رو به بچهها داد و برای چندثانیه با خودش فکر کرد که امشب باید موضوع رو باهاش در میون بذاره.
-" هی چانیول؟"
زمانی که به خونه رسید صداش زد اما همهی چراغها خاموش بود.
با نگرانی دستش رو روی دیوار کشید تا کلیدِ برق رو پیدا کنه اما با نورِ ناگهانی ای که به چشمهاش تابیده شد، با بهت خندید.درخت کریسمسشون زیباتر از همیشه بود.
حقیقت این بود که بکهیون برای تحصیل به اون شهر رفته بود و به اصرارِ پدر و مادرش، بهجای موندن توی خوابگاه با چانیول زندگی میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/283098945-288-k506618.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Feuille morte.
FanficFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"
ششم: تنها مقصد.
Começar do início