رویای من افتاد، میانِ ریل های قطار.
سوتِ قطار گوشِ همه رو دردناک کرد و با بیشترین سرعت از ایستگاه محو شد، طوری که انگار هرگز نبوده.
مثلِ باقی چیزها،
مثلِ عشق، رنگ، امید.مدتها بود که حتی قطارها هم بیفایده بودند، چون مقصدی به جز شهرِ کناری نداشتند.
شهرِ کناری هنوز یک سری خوبی داشت، چندنفری مرفه باقی مونده بودند و گندم و دارو پیدا میشد، اما چه فایده؟چانیول به برگهی توی دستش نگاه کرد، باید با قطارِ بعدی می رفت.
مطمئن نبود که سکه های پس اندازش کفافِ داروهای مینجی رو بده و حتی پولِ برگشت براش باقی بمونه، اما از یک جایی به بعد باید با تمامِ باقی ماندهی توانش زندگی میکرد.نشستن روی نیمکتِ فلزی بعد از نه ساعت کارِ بی وقفه، استخوانهای کتف و کمرش رو میسوزوند اما چاره ای نداشت، مثلِ باقی مردم.
صدای فریادِ زنی که یکی از سربازهای اسلحه به دست رو مخاطبش قرار داده بود بلند شد:" ما خوشبخت بودیم، همه چیز داشتیم، چرا میخواید همه مثلِ خودتون بدبخت باشن؟"
اما صداش زودتر از هرچیزی با مشت و لگد خفه شد و به سمتِ دیگه ای کشیده شد.
حقیقت رو می گفت،
اونها همه چیز داشتند.یک سری کم توان تر از قشرِ دیگه بودند اما باز هم شرایطشون بهتر بود تا اینکه کمونیسمِ افراطی بینِ چندگروه رواج پیدا کرد.
این مسئله به حدی بزرگ شد که حتی جنگِ داخلی پیش اومد و همه چیز سقوط کرد و به تباهی کشیده شد.-" گرسنمه مامان!" با صدای نالهی بچهای که همون نزدیکی بود آهی کشید.
دستش رو توی جیبش برد، هیچ چیز نداشت.
تلاش کرد گوشهاش رو کر نگه داره، چشمهاش رو ببنده اما موفق نبود.چون شنید، زمزمهی شعرش رو.
ژاکتِ مشکی ای به تن داشت که سفید بودنِ پوستش رو چنددرجه بیشتر نشون میداد، لبهاش بخاطرِ سرما، رنگیِ میونِ گچی و صورتیِ ملایم داشتند و به طرزِ بی رحمانه ای تمامِ رنگ های مُرده رو توی وجودش جای داده بود.
لبخندی به پسربچه ای که کنارش ایستاده بود و تا زانوهاش میرسید زد،
پسربچه طوری که انگار تا به حال لبخندی ندیده، تلاش کرد ماهیچه های صورتش رو به همون شکل کش بده اما موفق نشد.بکهیون که رنگِ موهاش هنوز هم برای مرد یک معما بود خواست خم بشه و روی زانوهاش بشینه تا به صورتِ بچه دسترسیِ بیشتری داشته باشه اما سر خورد،
هیچکس متوجه نشد چطور و چرا،
اما سر خورد و افتاد...تنها لبخندی که چانیول در تمامِ دنیا میتونست پیدا کنه، میونِ ریلهای قطار افتاده بود و نفهمید که چطور خودش رو به اونجا رسوند،
پایین رفت،
روی ریلها ایستاد و بدنِ زخم شدهاش رو توی آغوشش فشرد و بلندش کرد...
YOU ARE READING
Feuille morte.
FanfictionFeullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوهای که عمیقتر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیقتر از ادویه و طلا است، میگویند. همچنین به معنای "برگِ پاییزی"، "برگِ مُرده" و "برگِ پژمرده" است. "A Chanbaek Tragic Story"