چهارم: دردِ زنانگی.

243 119 18
                                    

زن‌های خوبِ مُرده.

موهای به کف آغشته‌ی مینجی رو با آبِ ولرم شست و حوله رو دورِ سر و شونه‌های برهنه‌اش پیچید.
-" الان خیلی بهتر میشی.."

زن سرش رو پایین انداخت و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد:" دیگه از پسِ کارای شخصی هم برنمیام."

-" این روزا تموم میشن مینجی..."

-" نه، نمیشن... من دارم تموم میشم."

چان آهی کشید و بوسه‌ای روی موهای خیسش کاشت:" من نمی‌ذارم، برات یه دکترِ خوب پیدا می‌کنم دیر یا زود."

زیرِ شونه‌های زن رو گرفت و بلندش کرد.
از حمام بیرون بردش و کنارِ شعله‌ی گاز نشوندش تا حالش وخیم‌تر نشه.
پیراهنِ قهوه‌ای رنگش رو از سرش داخل برد و تنش کرد.

-" چانیول؟"

-" بله."

-" دیشب که من خوابم برد، کجا رفتی؟"

-" بیرون."

-" از خونه لوازمِ پانسمان بردی."

-" یک نفر زخمی بود."

-" زیباست؟"

-" چی؟" با تعجب زمزمه کرد.

-" زنِ زیباییه؟؟"

-" متوجه منظورت نمی‌شم مینجی، و اینکه اون زن نیست.."

زن دیگه چیزی نگفت و اجازه داد تا دستهای چان به کمکِ حوله نمِ موهاش رو بگیرن و نفهمید که مرد دور از چشمش حوله‌ای که باز هم پر از تارِ مو شده بود رو از پنجره تکاند تا متوجه‌شون نشه.

-" امیدوارم زنِ خوبی نباشه." بی‌مقدمه گفت و چانیول با گیجی نگاهش کرد.

-" مادرم می‌گفت که زن های خوب زودتر می‌میرند، امیدوارم من زنِ خوبی باشم و اون زنِ خوبی نباشه..."

-" زنی درکار نیست مینجی." صداش رو بالاتر برد و بعد سکوت مثلِ مهمانِ ناخوانده‌ای، روی لبهای جفتشون نشست.

چانیول خودش می‌دونست که حقیقت رو میگه،
زنی درکار نبود و به عبارتِ بهتر، هیچ چیز اون طور که مینجی فکر می‌کرد نبود.

معشوقه‌ی مخفیانه‌ای پشتِ سرِ همسرِ بیمارش نداشت و حتی حوصله‌ی نگاه کردن به بقیه رو نداشت چه برسه به اینکه بخواد خیانت کنه.
اما شاید عصبی شد چون تهِ وجودش فهمیده بود که خودش رو از دست داده...
حس می کرد باخته،
اون به یک لبخند و کمی رنگ، قلب و وجودش رو باخته بود.

🍁🍁🍁🍁

-" هیونگ؟" بکهیون سیب زمینی‌ها رو توی سینک رها کرد، زمانی که صدای قدمهایی رو روی پله شنید.

این بار واقعا خودش بود، از رایحه‌ی باروت و لباسِ نظامیِ لجنی رنگش متوجه شد.
-" خوش اومدی هیونگ."

Feuille morte. Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ