***


از طرف دیگه شیائو ژان داشت تو خونه خوش میگذروند و زندگی راحتی داشت، بدون استرس و مثل یه شاهزاده رفتار میکرد. روی تخت با انبوهی از تنقلات دراز کشیده بود و وقت میگذروند. آیوان و وانگشیان هم خونه نبودن، چون ییبو سرکار بود و شیائو ژان هم «مریض» بود، پس نمیتونست ازشون مراقبت کنه.


ژان زمزمه کرد"چه زندگی خوبی" و تنقلات بیشتری رو تو دهنش فرو کرد.


با چک کردن زمان فهمید ییبو تا نیم ساعت دیگه برمیگرده برای همین بلند شد و تمام خوراکی‌ها رو جمع کرد و بعد از دور انداختنشون اتاق رو تمیز کرد.  چند دقیقه بعد صدای ماشین همسرش رو شنید و با لبخندی روی لبش خودش رو زیر لحاف مخفی کرد و بعد چشم هاش رو بست.


وانگ ییبو به اتاق رفت و با دیدن ژان تو تخت پوزخندی زد و به سمت تخت رفت، دست‌هاش رو دور کمر ژان حلقه کرد و گونه اش رو بوسید و صورتش رو به گردن ژان مالید"حالت چطوره؟ هنوزم معده ات درد میکنه عزیزم؟"صداش مثل همیشه آروم بود.


ژان لبخندی زد" نه زیاد، فقط یکم، اما زودی خوب میشم، دکتر خودش گفت"


ییبو سری تکون داد و خندید"مطمئنا خیلی زود خوب میشی، یه همچین پزشک بزرگ و معروفی، قرار نیست که گولمون بزنه هوم؟ میدونم که همیشه به فکر بیمارشه"


ژان هومی کشید، اما لحن شوهرش باعث میشد به این فکر کنه یه چیزی این وسط درست نیست و به وضوح یه مشکلی وجود داشت.


ییبو گفت"من میرم یه دوش بگیرم، زود برمیگردم، منتظرم بمون عزیزم"و بعد از تخت بیرون رفت.
ژان تا تا زمان ناپدید شدنـش تو حمام، چشم ازش برنداشت و بعد از رفتنش تلفنش رو برداشت تا با ون نینگ تماس بگیره اما همه ی تماس هاش بی پاسخ موند. با شنیدن باز شدن در حمام، بلافاصله تلفنش رو سر جاش گذاشت. وانگ یببوی برهنه بهش خیره شده بود و ژان از خجالت قرمز شد و روش رو برگردوند و باعث شد ییبو بهش بخنده.
ییبو که هنوز ایستاده بود پرسید" خیلی دلت برای دیکم تنگ شده شیائو ژان؟"


ژان بخاطر حرف های کثیفش سرخ تر شد و صورتش رو با لحاف پوشوند.


ژان خجالت زده فریاد زد"برو لباست رو بپوش وانگ ییبو!"


ییبو لبخندی زد و سمتش رفت و روش قرار گرفت، ژان از هیجان محکم چشم هاش رو بست. ییبو دست ژان رو گرفت و روی عـضوش قرار داد، ژان سعی کرد دستش رو از دست ییبو بیرون بکشه اما ییبو حاضر نشد رهاش کنه.


ییبو تو گوش ژان زمزمه کرد"من تو این دوهفته خیلی دلتنگت شدم عزیزم، بهتره زودتر خوب بشی" و بعد با زبونش گردن ژان رو لیسید. ژان به خودش لرزید و با دست آزادش به ملحفه چنگ انداخت.
"من... من...ییبو"


ییبو با دیدن لکنت ژان، خندید و ازش دور شد. بعد از اینکه لباس هاش رو پوشید، ژان به آرومی چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره شد و بادیدن پوشیده بودنش آروم شد.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now