عشق من بی پایان است

45 15 82
                                    








خوب که دقت میکنی، یک هفته شبیه هفت سال دلتنگیه...تو جوری در خاطراتت فرو میری که هیچ عامل مزاحمی نمیتونه تورو از خودت بیرون بکشه...دلت فقط میخواد این حقیقت پیش چشمهات مجسم باشه که عشق یعنی سپردن مهم ترین چیز توسط خدا به قلبت...توباید برای هفته ی دومی که توش پر از آرامشه تعلیل نکنی...بجاش باید تعجیل کنی.



انگار شنیدن یک هفته صدای خنده هاش به گوش زین بدهکار بود،اون عین بچه ها میخندید و بال بال میزد
چشمهاش خط شده بود و نمیشد تشخیص داد
دلیلش خیس شدنه، یا هول شدن زین.
فقط چشمهاش جادو کرده و زمان ایستاده بود.
یه نفس دوباره گرفت و بالاخره از روی عسلی یه چیزیو برداشت
لیام کلید توی دستشُ تکون داد و خون به مغزش جنبید
و از خنده هاش تنها رد محوی روی لبش موند
+تو حل کردیش،اینم از کلید راهه فرار.

به طرف در رفت و با یه حرکت اونو باز کرد
و بعدم از اتاق بیرون رفت...درحالیکه زین هنوز روی تخت میخکوب بود تا همه چیو هضم کنم.
لیام بعد از مطمئن شدن ازینکه دره خروجی خونه قفله و میز شام آماده س دستهاشُ بهم مالید.
این قرار از پیش تعیین شده شاید
پایان قشنگی داشته باشه.

نزدیک میز شد و با دیدن گلها و پاکت مک دونالد
چشمهاش برق افتاد اونا خریدهای زین بودن.
باصدای بلند پرسید
+زین،این مک دونالد ها کار توئه؟
این یعنی تومیدونستی من اینجام؟

و گل ها...گل هارو برای کارلا گرفته بود
وقتی جوابی نشنید دوباره راه افتاد
از کنار در توی اتاقو سرک کشید.
+هلو،مالیک...بیا یه چیزی بخوریم
چون باید واسه مرحله مبارزه با دیوای خونه کارلا
جون اضافی ذخیره کنیم.

زین برای تاییدحرفش از اتاق بیرون اومد
و لیام به میز دایره ای اشاره داد که روش کلی خوراکی
چیده شده بود...دوتا بشقاب سفید با دستمال قرمز
دوتا جام خالی،یه بطری شراب قرمز...پاستا،دوتا شمع
تنها چیز بسته بندی روی میز مک دونالدهابودن.
و هر دو نزدیکش شدن...لیام زودتر صندلی رو برای زین عقب کشید جای ظرف پاستارو با ساندویچا عوض کرد
+حتی اینکاری که الان کردمم،ده امتیاز داشت.

لیام فندکو از کنار میز برداشتو اونقدر هول شده بود که میخواست واقعا شمع هارو روشن کنه اما بعد از جرقه اول، اونو روی میز گذاشت و زین این سوال پرسید
~چرا مارو اینجا تنها گذاشت!

زین دستشُ نزدیک برد و فندکو برداشت با جرقه ش بازی کرد و چندثانیه بعد اون دوتا شمع روشن شدن
و انعکاس نورش توی چشمهای جفتشون افتاد
لیام میترسید اب توی دهنشُ قورت بده
تا مبادا ازین خواب بیدارشه...زین واقعا اونارو روشن کرد
این زیادی رویایی بود.
بعد از یک هفته ای که همش مخفیانه برای رفع دلتنگی
چند دقیقه از روزو جلوی کتابفروشی خیمه میزد
لیام واقعا دلش برای ازین زاویه دیدن چهره ی زین
پر کشیده بود.

MODERN LOVERS On viuen les histories. Descobreix ara