پنجم: بوسیدمت، مُرده بود.

Start from the beginning
                                    

-" توی جهانی که برامون درست شد آره، تازه فهمیدیم باید قدرِ این چیزها رو بدونیم و ارزش دارن."

-" اما دیر شده، چون دیگه هیچکدوم پیدا نمیشه، نه شعر، نه عشق و نه رنگ..." چانیول زمزمه کرد درحالی که از حرفهاش مطمئن نبود.

اون رنگ رو پیدا کرده بود، عشق رو حس کرده بود و شعر رو با زمزمه‌های بهشتیِ پسرِ کنارش شنیده بود.

مغزش تحلیلی انجام نمی داد.
نادرست بودن، نامتعارف بودن و حتی عجیب بودنِ احساسش براش مهم نبود و حتی ذهنش به این سمت هم کشیده نمیشد.
فقط چیزی بود که حسش می کرد و می خواست به حس کردنش ادامه بده.

وقتی پسر سکوت کرد، ساعت رو از جیبِ پالتوش درآورد و جلوی پسر گرفت:" تعمیرش رو تموم کردم، دیگه تا دیروقت توی خیابون ها نمون"

بکهیون دستش رو با ناامیدی جلو برد تا مرد ساعت رو دستش کنه، اون حرفها واقعا آزارش داده بودند.
پس چانیول عشق رو احساس نمی کرد...
هرچند باید هم همینطور میشد.
اون فقط یک غریبه‌ی عجیب و غریب بود که مثلِ یک سایه‌ی زودگذر روی زندگیِ پارک چانیول و همسرش افتاده بود.

وقتی که ساعت دورِ دستش بسته شد، اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید اما مثلِ افکارش زودگذر بود چون فورا از صورتش پاک شد.
با کنجکاوی سرش رو بالا گرفت و به چانیول خیره شد.

-" تمامِ رنگهای جهان الان توی چشمهای ما پیدا میشن پارک چانیول..." آهسته گفت و دستهای چان پشتِ گردنش قرار گرفتند و تارِ موهای اون ناحیه رو لمس کردند.

-" راستش رو بگو، چقدر نگاهم می کردی؟"

-" زیاد، طوری که آخرین امتحانها رو افتادم... بعدش کلی گریه کردم چون نمی دونستم اونها آخرین امتحانها بودن و بعدش دانشگاه برای همیشه بسته میشه اما می ارزید." با هرکلمه ای که می گفت سرش رو جلوتر می برد تا اینکه لبهاشون فقط درحدِ عبورِ هوا از هم فاصله داشت.

سوزِ هوا استخوان‌های هرکسی رو می لرزوند، اما گرم بود، همه چیز گرم بود و لبهاشون با گستاخیِ تمام همدیگه رو لمس کردند.

انگشت‌های همیشه زخمیِ چان، پشتِ گردنش رو با لطافت نوازش می کردند و یقه‌ی پالتوش توی مشتهای پسر فشرده میشد.

اون دونفر واقعا درباره‌ی رنگ، عشق و شعر اشتباه می کردند.

لبِ پایینیِ بکهیون برای مرد، رنگی نزدیک به آبیِ آسمانی داشت و وجودش رو پر از آرامش می کرد همونطور که رگهاش رو پر از عشق می کرد و شعری که از زمزمه‌های پسر شنیده بود، توی سرش با رایحه‌ی نارگیل می پیچید.

لبِ بالای بکهیون، رنگی نزدیک به صورتیِ ملایم داشت و باعث میشد تا چانیول حس کنه که داره یک موزه‌ی مملو از نقاشی های دوره‌ی رنسانس رو تماشا می کنه و بعد برای فرار با بکهیون به یک قلعه‌ی مخفی میره.

وجودش رو پر از شعر می کرد...

مکِ کوتاهی به لبِ پایینش، آبیِ آسمانی زد و جدا شد:" فکرکنم از این به بعد تمامِ مکتب‌ها و ایسم‌ها رو بیخیال بشم و یک مکتبِ جدید درست کنم و خودم تنها پیرو اش بشم، بکهیونیسم چطوره؟"

بکهیون لبخندِ خجالت زده ای زد، اما باز هم یقه‌ی مرد میونِ مشتهاش بود و پشتِ گردنش لمس میشد:" اگه تو تنها پیرو باشی که مکتب به حساب نمیاد."

-" کسی اجازه نداره واردِ اون مکتب بشه، وقتی طعمِ عشق و شعر و رنگ رو چشیدم نمی تونم به کسِ دیگه ای بدمش.." با شجاعتی که از ناکجا آباد بهش نفوذ کرده بود زمزمه کرد و جدیتِ صداش، بکهیون رو لرزوند.

-" بیا هرروز همدیگه رو ملاقات کنیم...همینجا."

-" نوستالژی درد نداره؟" چان به خرابه ای که از دانشگاهشون مونده بود اشاره کرد.

-" اگه زندگی یک مسیرِ پر از درد باشه و هر مرحله ازش یک ایستگاه، به گمونم ایستگاهِ دیدنِ تو حتی اگر میونِ خرابه ها و نوستالژی هم باشه، ارزش داره."

قلبِ چان به سینه اش کوبید و لبخندِ دردمندی روی صورتش نشست:" ادبیات برازندته بیون."
چرا حس می کرد که نمی تونه ازش جدا بشه؟
این حجمِ پیچیده ای از احساسات که توی وجودش شعله ور شده بود و همزمان هم به آتش میکشیدش و هم غرقش می کرد از کجا سرچشمه می گرفت؟

مچِ دستش رو بوسید و همزمان به عقربه‌ها نگاه کرد.

-" هفتِ شبه، باید برگردم خونه، بیا اول برسونمت."

بکهیون سرش رو تکون داد:" من خودم بر می گردم."

و همزمان قلبش بخاطرِ این حقیقت که چانیول باید پیشِ همسرش برگرده تیرِ خفیفی کشید.
-" سربازها ممکنه باشن"

پسر نمی تونست بگه که برادرِ من هم یکی از همونهاست، پس فقط با دستپاچگی گفت:" خونه‌ی من رو که بلدی، نزدیک به اینجاست... از پس کوچه ها میرم."

بخاطرِ پافشاری‌ش چانیول هم چیزی نگفت و فقط تا خروجیِ دانشگاه با هم رفتند و بعد مسیرهاشون باید عوض میشد.

-" به سلامت.." بکهیون زمزمه کرد و بوسه ای روی موهاش تحویل گرفت.

قدمهای چانیول که دورتر شدند، بغض گلوش رو گرفت و با حسرت به خونه برگشت، درحالی که مدام میگفت:" کاش نری..."

🍁🍁🍁🍁

-" مینجی؟" با شرمندگی زمزمه کرد و واردِ خونه شد.
همه‌جا تاریک بود، یعنی حالِ مینجی تا حدی بد بود که نتونه شمع روشن کنه؟

چراغِ نفتی رو روشن کرد و جلوی صورتش گرفت و چشمش سمتِ جایی رفت که نباید.
مینجی گوشه‌ی اتاق، نشسته خوابش برده بود؟

-" مینجی، چرا اونجا خوابیدی؟" با بهت پرسید و خودش رو به زن رسوند.

بدنش سرد بود، ناخن‌هاش ارغوانی بودند و انگار این تنها رنگِ وجودش بود...
گونه اش رو لمس کرد و بعد در آغوش کشیدش و به هق هق افتاد.

اون شب اشک ریخت، قدرِ تمامِ سالهای زندگی‌شون اشک ریخت و به دخترِ شادی فکرکرد که یک روز موهاش، همراهِ گندم ها به رقص در میومدند و همون تارهای مرموز، باعثِ غمبادش شده بودند.

-" متاسفم که گفتم خوب میشه اما هیچ چیز خوب نشد مینجی..."

Feuille morte. Where stories live. Discover now