سوم: خیابان‌های بدون تابلو.

Start from the beginning
                                    

جلوی چشمهای بی تفاوت و مُرده‌ی همه،
اون رویاش رو نجات داده بود،
به سختی همونطور که بدنِ پسر توی آغوشش بود خودش رو بالا کشید و به سکو رسوند و با لباسهای مشکی‌ای که خاکی‌تر از هر زمان بودند،
با قدرتی که با توجه به گرسنگیِ یک روزه اش نمی‌دونست از کجا آورده، قدم برداشت.
توی خیابان های خاکستری قدم برداشت،
طوری که انگار هیچکس زنده نبود به جز خودشون.

🍁🍁🍁🍁

-" تا زمانی که تابلو داشت اسمش خیابونِ سجونگ بود، الان همون خیابونیه که جلوش یک بنز رو آتیش زدن..." پسرِ زخمی زمزمه کرد و چشمهاش دوباره روی هم رفتند.
نه از روی درد، از روی آرامش.

آغوشی که سه سال با حسرت، معجزه وار انتظارش رو می‌کشید، نجاتش داده بود و حالا داشت به خونه می‌بردش.
از نیمه‌های بازِ پلکش، زاویه‌ی جدیدی از صورتش رو بررسی کرد.

چونه‌اش، ته ریش‌هاش که باز هم سنش رو بالا نبرده بودند، پفِ زیرِ چشمهاش و مویرگ‌های قرمزشون.

وقتی که پله‌ها رو بالا رفت و چانیول بدنِ آسیب دیده‌اش رو روی تشک قرار داد، بخاطرِ دردِ زانوش آخی گفت و اخم کرد.
-" همینجا باش، من برای زخمهات یه چیزایی میارم."

-" نه نیازی نیست."

-" همسرم توی خونه فکرکنم یه چیزایی داشته باشه، اینجوری که نمیشه."

بکهیون لبخندِ تلخی زد که چانیول تا حدودی متوجهِ تفاوتش شد:" نه، نیازی نیست. من یه برادر دارم که مراقبمه، اون برمیگرده."

-" پس من زودتر میرم." چانیول زمزمه کرد و با نگاهِ آخری که به پسر انداخت، از خونه اش خارج شد.

دوست داشت قدمهاش رو روی زمین بکشونه و پیشِ مینجی برگرده،
یا به ایستگاه بره و منتظرِ قطارِ بعدی بمونه.
اما هیچ چیز درست به نظر نمی‌رسید، نه برگشتن پیشِ مینجی و نه رفتن به شهر.

انگار تنها چیزِ درست این بود که به دیوارِ ریخته شده‌ی پشتِ سرش تکیه بده و منتظرِ برادرِ پسر بمونه تا خیالش راحت بشه.
شاید حتی شروع به آواز خوندن می‌کرد و می‌تونست صداش رو بشنوه.

اما به یاد آورد سه سالِ قبل، قول داده که اجازه نده خودش و مینجی بی‌کس تر از اینی که هستند بشن.

پاهاش رو دنبالِ خودش کشوند، هرچند تردیدی که روی قلبش سنگینی می‌کرد مثلِ زنجیر دورِ پاهاش بسته شده بود.

🍁🍁🍁

-" هیونگ اومدی؟" بکهیون با شنیدنِ صدای در پرسید و چشمهای خوابالودش رو باز کرد.
وقتی تاریِ دیدش از بین رفت، چانیول رو دید.
-" هیونگت نیومد."

بکهیون با شرمندگی نشست و سرش رو پایین انداخت:" معمولا دیر میاد."

-" یکِ شبه."

-" اوه.." با تعجب زمزمه کرد.

چانیول پانسمان و سنجاق رو کنارِ تشک گذاشت و بعد هم ظرفِ سیب زمینی رو.

-" من نمی‌تونم بمونم اما تنها بودنت زیاد درست نیست، پانسمانِ زانوت که تموم شد، صندلی بذار پشتِ در..." با اتمامِ جمله‌اش خواست دوباره به سمتِ در بره که با حرفِ پسر جا خورد.
-" یه زمانی هم مدام از پیشِ دوستات فرار می‌کردی و می‌رفتی کتابخونه.."

با تعجب سرش رو برگردوند و بهش خیره شد:" ما همدیگه رو می‌شناسیم آقای بیون؟"

-" نـه، من شما رو می‌شناسم..."

باز هم تناقض‌هاش...
یک لحظه عامیانه حرف میزد و لحظه ای بعد محترمانه.

ادامه داد:" مدت‌ها از بالای پله‌های دانشگاه می‌دیدمت... کتابهای جامعه شناسی‌ت بزرگتر از تمامِ رویاهای من بودن پس هیچوقت نزدیک‌تر نیومدم."

چانیول متوجهِ حرفهاش نمیشد، پس جمله ای که سرِ زبونش اومد رو بدونِ هیچ فکری جاری کرد:" درهرصورت اون روزها از بین رفته و الان لبخندهای تو از تمامِ رنگهای جهان پررنگ ترن... "

و بعد رفت درحالی که پسر می‌خواست بهش بگه:" اما تو به من نزدیک شو."

Feuille morte. Where stories live. Discover now