یکم: میانِ خرابه‌ها.

Start from the beginning
                                    

بسته‌ی نمکی که چیزی ازش باقی نمونده بود رو توی کاسه‌ی لب‌شکسته شون خالی کرد و برای همسرش برد.
پتوی نازکِ روی پاش رو مرتب کرد، سینی رو لبه‌ی تخت گذاشت و کنارش نشست.

مشغولِ کندنِ پوستِ سیب زمینی‌ها شد اما نگاهِ غمزده و انگشت‌های زخمی و پوست‌پوست‌شده‌ی مینجی آزارش می دادند.

نمک رو بهشون پاچید و زمزمه کرد:" بخور، فردا تلاش می‌کنم برات چیزِ بهتری بیارم... هرچند پیدا نمیشه، توی خیابون امروز یه بچه رو دیدم که از گرسنگی مرده بود، شاید بهتر بود که بچه‌ی ما هم به دنیا نیاد..."

مینجی با حرص نگاهش رو ازش گرفت اما اشکهاش جاری شدند:" برای تو بهتر شد، اینطوری راحت ولم می‌کنی.."

چانیول چیزی نگفت، این حالات و حرفها از علائمِ بیماریش بود و نمیتونست بهش خرده بگیره.
اون در گذشته زنِ مهربونی بود اما شاید شرایطِ زندگی به همه‌ی اونها به نحوی زخم زده بود.

-" حالم بهم میخوره..." زن بعد از گازی که به سیب زمینی زد زمزمه کرد و شوهرش با ناامیدی سینی رو به سمتِ دیگه ای از خونه منتقل کرد.

خودش هم حالش بهم می خورد، از تمامِ طعم و رنگ های مرده و عطرهای خفه کننده که تا تهِ گلوش رو میسوزوندند.

توی آیینه‌ی شکسته‌ی پشتِ پنجره، به ته‌ریش های دراومده و زخمهای صورتش نگاه کرد، خودش رو نمیشناخت.

شونه‌ای که هنوز تارموهای قهوه ایِ همسرش بهش پیچیده شده بود رو برداشت و به سمتِ تخت رفت:" موهات رو شونه کنم؟"

مینجی با غصه سری تکون داد و شونه و دستهای چانیول شروع به نوازش و مرتب کردنِ موهای درهم تنیده‌اش کردند.

-" چانیول، من می‌ترسم.."

-" از چی؟"

-" از مرگ... دلم... شکمم.... حس میکنم توش پر از خونه.."

-" شاید منم اگه جای تو بودم همچین حسی داشتم.."

-" تو منو دوست داری، نه؟" زن با بغض پرسید.

-" دارم..." با تردید زمزمه کرد.

مینجی به آخرین ریسمان‌های ممکن برای خوب شدن و زنده موندن چنگ میزد و چانیول تا حدی سنگدل نبود که بخواد این امید رو ازش بگیره.

در حالتِ عادی هردونفر میدونستند که عاشقِ هم نیستند و کوچکترین حسی به هم ندارند، اما از یک روزی به بعد، جز خودشون کسی رو نداشتند.

شونه پر از تارِ موهای زن شد...
اگر با این شرایط پیش می رفت دیگه مویی روی سرش باقی نمی‌موند.
-" آیینه رو میاری؟"

-" زیبایی مینجی." با لبخندِ مصنوعی زمزمه کرد و شونه رو سرِ جاش برگردوند تا زن ذره ذره مردنِ جوانی‌ش رو نبینه.

-" ساعت چنده؟"

-" هفتِ شب."

-" می تونی یه کاری کنی؟"

-" هوم؟"

-" میشه بری ببینی مغازه ام هنوز سرِ جاشه یا نه؟"

-" درهرصورت فایده‌ای نداره، ما دیگه اجازه‌ی کار نداریم...سربازها همه جا رو گرفتن."

مینجی بغض کرد:" فقط می خوام بدونم..."

چانیول هوفی کشید:" خیلی خب... زود برمیگردم."

زن سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید.
مغازه‌ی نانوایی‌شون، یک زمانی تنها امیدش بود.
عطرِ گندم و زندگی... که حالا با خرابه‌ها جایگزین شده بود.

چانیول پله‌های چوبی و موریانه‌زده رو با احتیاط پایین رفت و با وزشِ دوباره‌ی باد، به سرفه افتاد.
شال گردنِ مشکی‌اش رو دورِ دهانش پیچید و قدمهاش رو روی سنگریزه ها گذاشت.

حسِ مرگ تک تکِ لحظات و خیابان ها رو پر کرده بود و دیدنِ باقی مانده‌های گذشته، کمکی به حالش نمی‌کرد.
باید به مینجی می‌گفت که مغازه‌ی دوست داشتنی‌اش تبدیل به یک خرابه شده؟

گیجگاهش تیری کشید و وقتی که سرش رو بالا برد، ملاقاتش کرد.
باشکوه، صبور، پر از نقص و همزمان تحسین برانگیز.
زمزمه می‌کرد، شعر زمزمه می‌کرد...
داخلِ مغازه‌ی اونها چیکار داشت؟

تابلوی " با لبخند وارد شوید، باز است"، کفِ زمین افتاده بود و ردِ کفشها روش خودنمایی می کردند.
میزِ صندوق از نیمه، شکسته بود و صندلی‌هایی که پذیرای مشتری‌ها بودند، بی‌پایه افتاده بودند.

صداش رو صاف کرد:" اینجا مدت هاست بسته ست.."
پسر لبخندی زد...
چرا واقعی به نظر می رسید؟
-" می دونم..."

-" پس اینجا چی کار می‌کنید؟"

-" دارم فکر می‌کنم که چجوری دوباره میشه اینجا رو مرتب کرد و راه انداخت."

چانیول نگاهی به پسرِ عجیب و غریب انداخت، درهرصورت اونجا کاری نداشت و حرفی هم نداشت.
اما به سمتش کشیده میشد، می خواست بیشتر بدونه.
-" ما دیگه اجازه‌ی کار نداریم... اصلا، عذر میخوام اما به شما چه ارتباطی داره؟ "

پسر دوباره با لبخندِ عجیبش گفت:" یک نفر هروقت که اینجا بود لبخند میزد.."
و دیگه هیچ چیز نگفت، چانیول هم چیزی نپرسید.

نگاهش رو به سختی ازش گرفت و با بیهودگی به خونه‌ی سی متری‌ش برگشت.
باید به مینجی می‌گفت که اون مغازه تبدیل به ویرونه شده؟
شاید دروغ همیشه چاره‌ی بهتری بود، مثلِ تمامِ " دوستت دارم" هاش.

زمزمه‌های شعر توی سرش می پیچیدند...
و اون لبخند،
و رنگِ مویی که باز هم بهش دقتی نکرده بود.

Feuille morte. Where stories live. Discover now