Part Thirty Two

6.9K 608 108
                                    


و هیچکس این وسط متوجه یونایی که از پشت در همه چی رو شنیده بود نشد :)
______________________

با صدای آلارم گوشیش چشماشو به سختی باز کرد. سعی کرد از برخورد نور به چشمهاش جلوگیری کنه ولی یکی پرده های اتاق رو کشیده بود کنار و اتاق سراسر نور بود :)

چند ثانیه به بدنش فرصت داد تا بیدار بشه و بعد نگاهشو به اطراف داد. توی اتاق خودش نبود و این کمی گیجش میکرد تا وقتی که چشمش به وسایل ریخته شده رو زمین و میز کاری افتاد، که روش به جای وسایل مایع سفید رنگی خودنمایی میکرد.
_اوه خدای من !

تمام اتفاقات دیشب مثله یه نوار از جلوی چشمش گذشتن و دوباره و دوباره تکرار شدن /:
با کوبیده شدن در از جا پرید و نگاه ترسیدشو به در داد.
_ارباب جوان اجازه هست؟
نفس آسوده ای کشید و قبل از اجازه ورود یه نگاه به سر و وضعش کرد با مطمئن شدن از اوکی بودن اوضاع ( اگر کام روی میز رو نادیده میگرفت) اجازه ورود داد.

آجوما اول یه دور کل اتاق رو از نظر گذروند و بعد درو کامل باز کرد و وارد شد. تهیونگ خواست لبخند بزنه ولی با وارد شدن 10 خدمتکار دیگر لبخنده نیومدش رفت و جاش نگرانی و خجالت جاش رو گرفت.

خدمتکار ها واسه تهیونگ سری تکون میدادن و مشغول تمیز کاری میشدن. آجوما سمتش قدم برداشت و کنارش روی تخت نشست و لبخندی زد.
_دیشب چطور بود؟
با خجالت آروم زمزمه کرد : متفاوت بود....
و دوباره سرشو پایین انداخت و سعی کرد خنده بی صدای آجوما رو نادیده بگیره.

آجوما خواست حرفی بزنه ولی منصرف شد و عوضش لبخند دیگری زد : وقت صبحونه ست و برای اینکه بقیه شک نکنن بهتره زود ببرمت اتاق خواب خودت.
سری تکون داد و قبل از بلند شدن موبایلش که عامل اصلی بیدار شدنش بود رو چک کرد.

با دیدن پیامی که جیمین برا‌ش فرستاده بود چشماش گرد شد و سرشو با ترس و استرس سمت آجوما که با کنجکاوی نگاهش میکرد چرخوند.
« های ته بیبی ^-^.
چطوری؟ بهت بد که نمیگذره؟ من و یونگی خوبیم و از وقتی که دیدمت خیلی میگذره برای همین یونگی با عمارت تماس گرفت و اون رفیقت گفت امروز صبح میتونیم بیایم بهت سر بزنیم منتظر باش 0_< »

آجوما با خودن پیام سری تکون داد : بله ارباب گفتن قراره مهمون بیاد نگران نباش همچی مرتبه.

یک ساعت بعد 💫

همراه جیمین توی حیاط پشتی عمارت نشسته بودن و حرفایی میزدن که قبل از آشنایی با کوک براش جذاب بودن ولی الان فقط میخواست جیمین بره.
میخواست بره تا ببینه کوک کجاست و چرا از صبح خبری ازش نیست. نگران یونگی هم بود چون رفته بود دوری تو عمارت بزنه و میترسید اتفاقی براش بیوفته.

_تهیونگ؟ اصلا گوشت با منه؟
_چی؟... اه ببخشید هیونگ یکم خستم.

جیمین و دستشو روی بازوی تهیونگ کشید و نگاه کلی بهش انداخت.
به نظر خسته میومد. یعنی انقدر ازش کار میکشیدن؟
_ ته؟ ایتجا که بهت خیلی سخت نمیگیرن... میگیرن؟!

تهیونگ سرشو به چپ و راست تکون داد و خواست حرفی بزنه که چشمش به یونگی اخمویی افتاد که داشت سمتشون قدم برمیداشت.
_هیونگ؟ چیزی شده؟
_ این عوضیا نمیزارن برم بیرون سیگار بکشم –_–.... تهیونگ نکنه اینجا زندانیمون کردی؟ یعنی چی که نمیزارن برم بیرون؟

تهیونگ خنده ای کرد : نه هیونگ چیزی نیست که.... فقط اگه میخواین برین باید کلا برین وگرنه اونقدر به خودشون زحمت نمیدن دروازه ها رو باز کنن.

♦️نکته : برای اینکه کوک حساسه باید وقتی میخوان سیگار بکشن از عمارت و حیاط برن بیرون که خاکستر سیگار توی خونه و حیاط نریزه 😐💔 ♦️

جیمین هم به خنده افتاده بود حالا بحث سره بی شعور بودن نگهبانا بود.
___________________

از پشت پنجره اتاق خواب به سه تا پسر احمقی که فارغ از همچی داشتن میخندیدن نگاه کجی انداخت. هنوز با فکر چیزایی که دیشب شنیده بود دلش میخواست عمارت رو به آتیش بکشه.
هضم اینکه نامزد خواهرش با تهیونگ رابطه داشت  یکم زیادی سخت بود.
حالا تمام اون اطلاعات با هم جور در میومدن. به خوبی یادش بود توی تیکه روزنامه هایی که اونشب از دفتر کوک کِش رفته بود نوشته شده بود که پسر جئون جونگ سوک بیماری سادیسم داره :)

چقدر ساده با خودش گفته بود این فقط یه شایعست. حالا میدید که کوک با تهیونگ رابطه داره. میدونست کوک اگر عاشق تهیونگ بود یونهی رو خیلی راحت از زندگیش بیرون میکرد. پس اگر عاشق نبود چی بود؟
تهیونگ سکس پارتنرش بود؟
نه اگر میخواست میتونست با یونهی سکس کنه؛ در نتیجه شایعات درست بود.... جئون جونگ کوک سادیسم داشت و کیم تهیونگ برده جنسیش بود:)

باور‌ش نمیشد تهیونگی که عاشقش شده برده جنسی نامزد خواهر‌شه. ولی این اتفاقات قرار نبود جلوی یونا رو برای به دست آوردن تهیونگ بگیره.
یونا حالا باید تهیونگ رو به هر قیمتی به دست میاورد. در کنارش نمیذاشت جونگ کوک به همین راحتی خواهرش رو بشکنه و بگذره.... جئون جونگ کوک باید تقاص همشو پس میداد.

سمت در اتاق قدم برداشت و خارج شد.  به سمت اتاق خواب مشترک یونهی و کوک راه کج کرد و بدون در زدن واردش شد.

یونهی رو تخت نشسته بود و کتابی با عنوان  « خاطرات خون آشام» رو به دست داشت. کتابی عاشقانه. ژانری که یونهی بی اندازه عاشقش بود. ( این کتاب واقعیه و منم دارمش قشنگه 💫)

بالاخره نگاهشو به یونهی متعجب داد و خیلی جدی و سرد لب زد :

_ باید صحبت کنیم.... :)

پایان پارت 32

فکر کردین میره به آدولف میگه؟ 🥲
نخیر میره به یونهی میگه تا بدبختشون کنه :((
معلوم نیست چی توسره این میگذره.

💕از اونجا که خیلی بی نظیرم و همیشه خلاف انتطارتون عمل میکنم ووت و کامنت فراموش نشه 💕
نویسنده 😈 E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now