کلافه گفت و خودشو روی مبل پرت کرد اصلا دوست نداشت بعد از مکالمه ی اونروزش پاشو توی خونه ی یونگی بذاره اما مطمئن بود اگه اینکارو نکنه جین یه کامیون پر از بادیگارد میفرسته اونجا و جیمین اصلا حوصلشو نداشت
دستشو روی خزای بالزی کشید
« فکر کنم داریم میریم مهمونی که صاحب خونش اصلا هم خوش اخلاق نیست»




چند کیلومتر اونور تر، یونگی با خبر شنیدن اینکه جیمین داره میاد، هول کرده بود و داشت خونه ی فسقلیشو مرتب میکرد.

هرچند، از مرتب کردن سر در نمیاورد؛ و پیامش که شامل سوالی  راجب غذای مورد علاقه ی جیمین بود از سمت جین بی جواب موند.
پس یونگی با کلافگی دور خودش میچرخید.
حالا که به خودش اعتراف کرده بود میخواد برای جیمین تلاش کنه، همه چیز سخت تر به نظر میرسید.
نمیدونست چجوری باید رفتار کنه که پسر رو ناراحت نکنه. چی باید بگه، یا چطوری لباس بپوشه.

یونگی تا الان کسیرو اونقدر مهم حساب نمیکرد که به خاطرش نگاهی به خودش بندازه و خودش رو کن کاش کنه برای همین حالا هول کرده بود. تازه متوجه شده بود وقتی جیمین بهش خیره میشه تپش قلب میگیره یا وقتی پسر با نیشخند ازش دور میشه محوش میشه

از جین خواست به جیمین بگه بیاد خونش؛ چون میخواست خاطره ی دفعه ی قبلی که اینجا بودو یه جوری از توی تاریخ حذف کنه و امیدوار بود بتونه.

توی این فکرا بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد
حواس پرت گوشیرو جواب داد و وقتی صدای جیمین توی گوشش پیچید سیخ سر جاش نشست

« هیونگ میشه در پارکینکو باز کنی ؟ »
« ام...اوه اره...اره حتما»
دستی به تیشرتش کشید و‌بعد ریموت پارکینگو زد و صدای داخل شدن ماشینو شنید

نفسشو بیرون داد و بعد از چندثانیه. در خونرو باز کرد و با چیزی مواجه نشد جز جیمین با موهای به هم ریخته و لباسای خونگی طوسی رنگ در حالی که بالزیو توی بغل گرفته و یه کوله پشتی مشکی روی شونشه

« نمیخوای بذاری بیام تو هیونگ؟»
یونگی تازه متوجه شد که چندین ثانیست به پسر خیره شده.

« چجوری در به هم ریخته ترین حالت ممکن انقدر خوشگله »
توی ذهنش گفت.
قطعا این کلمات چیزایی بودن که یونگی فقط توی ذهنش میتونست بگه.
« از گربه ها که بدت نمیاد نه؟»

« نه. اگه ماله تو باشه. »
جمله دوم رو اونقدر یواش گفت که جیمین چیزی نشنید پس فقط سر تکون داد  و بالزیو روی زمین گذاشت.
گربه سریع خودشو به پای یونگی مالوند و باعث لبخند جیمین شد.

« ببخشید که یهو اومدم جین هیونگو که میشناسی»
یونگی هول دستی توی موهاش کشید و سمت اشپزخونه رفت.
« راستش من خودم پیشنهادشو دادم»

𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧𝐚𝐫𝐲 | yoonminWhere stories live. Discover now