"بیبی برادرت رو به اتاقت ببر، باید خودم رو آماده کنم. سریع کارم تموم میشه چون بابایی تو راهه که باهم بریم"


"اما مامان ببین باهام چکار کرد، گوشمو کشید و الان خیلی درد میکنه"


ژان با اخم به وانگشیانی که میخواست شامپو رو روی سرش بریزه خیره شد و شامپو رو ازش گرفت. وانگشیان بلافاصله شروع به گریه کرد و پای ژان رو گرفت و دندونهاش رو داخل پاش فرو کرد. ژان از درد هیسی کشید و لپ های وانگشیان رو نیشگون گرفت.


""بهت گفته بودم که گاز گرفتن درد داره وانگشیان!"


ژان به وانگشیانی که لپش رو گرفته بود خیره شد. ژان وانگشیان گریون رو تنها گذاشت و لباس هاش رو درآورد و دوش سریعی گرفت. با بیرون اومدن از حمام به پاش که رد دندون های کوچولوی وانگشیان روش بود نگاه کرد و همزمان با خشک کردن موهاش زمزمه کرد"اون یه آدمخواره" با باز شدن در ییبو وارد شد و به ژان که هنوز آماده نبود نگاه کرد.


"بچه ها تو ماشینن عجله کن. چرا لپ وانگشیان رو کشیدی؟ وقتی نیستم اینطوری باهاشون رفتار میکنی؟"


"اینطور نیست..."


"عجله کن، وقت برای توضیح شنیدن ندارم. فقط نمیخوام شکایت کنه که تو باعث گریه اش شدی"


با خارج شدن ییبو از اتاق ژان آهی کشید. کمی به صورتش کرم زد و بعد از زدن برق لب صورتیش، تلفنش رو برداشت و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت. با خارج شدن از اتاق ییبو رو دید که منتظرش ایستاده و انگار از چیزی که داشت میدید لذت میبرد.


با خارج شدن از ویلا، ییبو میتونست نگاه های خدمتکار ها که از روی ژان برداشته نمیشد رو ببینه، ژان زیبا بود و مطمئنا و این زیبایی بی اندازه مطمئنا قلب خیلی ها رو میشکست.


***


وانگشیان با دیدن پدرش که سوار میشد لبخند زد اما به محض دیدن ژان اخمی کرد و آبنبات چوبیش رو سرجاش گذاشت. وقتی ژان به وانگشیان نگاه کرد پسر با اخم و لبی آویزون نگاهش رو ازش گرفت.


ییبو به جایی که پسر عموش شیچن دعوتش کرده بود و اصرار داشت که با خانواده اش تو مهمونی سالگرد ازدواج یکی از دوست هاش شرکت کنه، رانندگی کرد. با رسیدن به مکانی که شیچن گفته بود محل برگزاری مراسمـه، ییبو کارت دعوت رو نشون داد و نگهبان اجازه ی برای ورود به عمارت در رو باز کرد. ژان دست آیوان رو گرفت و ییبو وانگشیان رو که داشت آبنبات چوبیش رو میخورد، بغل گرفته بود. هر دو باهم داخل رفتن و وانگشیان و آیوان رو جایی که بچه های دیگه داشتن بازی میکردن، گذاشتن.


"آیوان ازش مراقبت کن، اجازه نده با بقیه دعوا کنه، تو که نمیخوایی بیبمون کتک بخوره؟"


پسرش سری تکون داد و ژان بعد از بوسیدن گونه ی هر دو پسر به همسرش که داشت با چند نفر که به نظر می رسید باهاشون آشناست، صحبت میکرد، پیوست. ژان دست ییبو رو گرفت و به مردهایی که بهش لبخند میزدن نگاه کرد.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now