پیشگویی قدیمی

244 100 339
                                    

"+آقا.‌تو دردسر افتادیم؟
-نه بن.. اونی که این جنازه رو دفن کرده احتمالا به دردسر افتاده
زمزمه میکنه و از روی زانو هاش بلند میشه.

نمیتونه کمکی به صورت وحشتزده‌ش و آشفته‌ش بکنه وقتی به مالک عمارت نگاه میکنه"

..

{شروزبری، اداره ی پلیس بلر واتر. ۲۸ ژوئن ساعت ۱۸:۰۰ }

-آقای پین ممنون میشم به سوالات ما پاسخ بدید.
+دارم تلاشمو میکنم!
-اینجا نوشتید که شغل شما دیزاینری و گیاه شناسی هست. منبع درآمد هنگفت شما واقعا از همین راهه؟ یکی از بزرگان لندن و فرزند پین بزرگ از راه گیاه شناسی به قدرت رسیده؟
لیام دستی میون موهاش برد و سرشو تکون داد.
+کمی.. توی تجارت هم نقش داشتم.

در واقع بیشتر از کمی. لیام نصف عمرش رو صرف نجارت عتیقه جات و لوازم قیمتی کرده بود. تجارتی که بخشیش مخفی و قاچاق بود. مثل فروختن گتیبه های باستانی به صورت غیر قانونی.

-دلیلی هم داره که ذکرش نکردید؟
-رقبا..رقبای من من رو نمیشناسن به همین دلیل اسمم رو ذکر نکردم.
+آقای پین شما میدونید که رقیبای تجاری شما هیچ تداخلی با این پرونده ندارن پس چرا دلیل اصلیش رو نمیگید؟

مرد کلافه سرشو بالا آورد
-متهم اصلی این پرونده مالیکه نه من! و منم شاهد این پروندم پس برای چی دارید ازم بازجویی میکنید؟
+ارتباط شما با آقای مالیک کمی مشکوکه...
+شما متوجه نیستید این پرونده چقدر حیاتیه که اینطوری وقت تلف میکنید؟
مرد تقریبا از کوره در رفت.

-از چی حرف میزنید؟ باید بیشتر توضیح بدید!
لیام روی میز خم شد و چشم هاشو به افسر دوخت.
+شما هیچ چیز ازش نمیدونید هیچ چیز. حتی صفر درصد هم از گدشته ی زین مالیک خبر ندارید و هیچ ایده ای ندارید که میون چه اتفاقاتی قرار گرفتید!
-اون وقت.. شما از کجا میدونید؟
+پنج سال پیش برای من یک اتفاقاتی افتاد و حالا دارم ربطشون رو به هم میفهمم. به سرنوشت اعتقاد داری پلیس چوان؟ اگه یه همچین چیزی وجود داره، قطعا میدونسته برای چی منو شب عروسی زین مالیک اونجا گذاشته!

{ انگلستان، لندن. دهم جولای}

مرد از پله ها بالا رفت و قدم هاش رو روی موکت های اشرافی راه پله گذاشت. هوای سرد اواخر پاییز داخل عمارت رو سرد کرده بود و پنجره های بزرگ رطوبت بارون و سرما رو به داخل خونه انتقال میدادن.
قدم هاش رو پشت در اتاق متوقف کرد و نفس عمیقی کشید. یقه ی پیراهنش رو صاف کرد و با اعتماد به نفس داخل اتاق شد.

فردی که روی صندلی نشسته بود با دیدن طرف قرار داد و شریکش از جا بلند شو لبخند صمیمی ای زد
-روزت بخیر لیام
+سلام جیمز
لبخند کوچیکی زد و روی مبل نشست.
-بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. یه چیزی پیدا کردم که راست کار خودته.. زیر خاکی!
لیام منتظر شد شریکش حرفش رو ادامه بده و یک ابروش رو بالا برد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now