گناه سنگین

226 105 319
                                    

Song : requiem for a dream

"تو با اون چشم ها به دنیا اومدی"

مین وود.

زین روبروی تابلوی نقاشی اون دوتا دختربچه ایستاده بود. این تابلو از هرچیزی توی اون خونه چشمگیر بود. خالی بودن تابلو، بزرگ بودن فضا و کوچک بودن اون دوتا دختر. انگار که اون قاب جای افراد بیشتری بود که حذف شده بودن و حالا فقط اون دوتا بچه ازش باقی مونده بودن. درست همین بود. تابلو پر از جای خالی بود. انگار نقاش بقیه ی اعضا رو پاک کرده بود.

به چهره ی دختر بزرگتر نگاه کرد. موهای تیره رنگ و بی حالتش، صورت کوچکیش و لباس ساده ولی مرتبش. چشم های نقاشی شدش خیلی کوچیک بودن. زین جلوتر رفت. جلوتر و باز هم جلوتر. اون صورت نقاشی شده رو زیر انگشتاش لمس کرد و به شیار های کوچیک بوم خیره شد.

تابلو روبروی زین بود اما داستانش خیلی دورتر از اون پسر بود. سال ها دورتر و گنگ تر. داستانی که در "شب" اتفاق افتاده بود.

دخترک آشفته و هراسان پشت در اتاقش نشسته بود و سعی میکرد گوش هاشو با دستاش بپوشونه تا صدای گریه هایی که از بیرون میومد رو نشنوه. زیر لب ناله میکرد و چشماشو به هم فشرده بود.
"برو توی اتاقت و تا وقتی بهت نگفتیم حق نداری بیای"
این جمله توی سرش میپیچید. بین پلک هاش میلغزید و سعی میکرد حواسش رو از صداهای بیرون دور نگهداره. پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روی زانو هاش گذاشت. به نقطه های پارچه ی لباسش خیره شد و برخلاف میلش گوش کرد. گوش کرد و گوش کرد.
-نه! خواهش میکنم! این کارو نکنید! مامان!!!!

با شنیدن صدای جیغ خواهر کوچیک ترش چشماشو روی هم فشرد و لب هاشو گاز گرفت. اون کمک میخواست. پس چرا نمیتونست کمکش کنه؟ چرا نمیتونست نجاتش بده؟
اون از این عمارت متنفر بود. از افکار پوسیده شده ی محصور بین دیوار هاش متنفر بود ولی تنفرش به قدری کوچیک بود که نمیتونست کمکی بکنه. نمیتونست از خواهرش محافظت کنه و حتی نمیتونست خودشو نجات بده.

-هی..هی!
به شنیدن صدایی درست کنار گوشش از جا پرید.
+ت..تو!
لب هاش لرزیدن و وحشت زده به اون زن خیره شد.
+ا..از کجا.. اومدی توی اتاقم؟
-هیس! مگه یادت نیست؟ من نیاز به در ندارم تا بتونم وارد اتاق ها بشم!
+م..من..
نتونست جملش رو کامل کنه و بغضش ترکید. اشک هاش سرازیر شدن درحالی که به چشم های حفره مانند و تهی اون زن نگاه میکرد. میتونست کمکش کنه؟

+اونا..اونا..خواهرمو گرفتن..
زن طول اتاق رو قدم زد و همونطور که دستشو به چونش میزد تند تند سرشو تکون داد
-میدونم مارگارت..میدونم..
+ت..تو..نمیتونی.. کمکش کنی..؟
زن از حرکت ایستاد و نگاهی به دخترک بیچاره انداخت‌. اگر مارگارت اون رو خوب میشناخت میفهمید داره سعی میکنه نگاه مهربانانه ای بهش نشون بده.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now