ناخواسته

242 111 184
                                    


"میدونی؛ توی یه دور زندگی خیلی اتفاقا میتونه بیوفته"

.

زین سعی کرد هیجانشو مخفی کنه و غم ساختگی ای مهمون‌چشماش کرد
+خیلی.. متاسفم!
خیلی زود از اتاق در رفت و با هیجانی که از زیر پوستش مور مورش میکرد توی راه پله قدم گذاشت.
حتی میون راه نایستاد که از خودش بپرسه چیکار داره میکنه..چرا داره اینکارو میکنه؟ احساس میکرد اون بالا چیز هایی هست که هنوز نفهمیده. انگار نکاتی رو جاگذاشته و باید بره سراغشون.

وقتی از آخرین پله بالا اومد چشمش به پرده های بلند و تیره رنگ افتاد که مثل همیشه کاملا بسته بودن.
هیچ چیز از روز قبل تغییر نکرده بود، اتاق ها بسته بودن و اثاثیه ثابت سر جاشون بودن.
پسر با خودش فکر کرد، اگه اون زن کلید در رو داره..چرا هیچوقت از اونجا بیرون نمیاد؟ اینجا یک خونه ی کامل بود و میتونست خیلی راحت تر زندگی کنه!

سمت اتاق گوشه ی سالن قدم برداشت و سعی کرد روی نوک پنجه هاش حرکت کنه که صدای کف پوش های چوبی بلند نشه.
در، چوبی و قدیمی بود و انگار صد سال از عمر کردنش میگذشت. نوک انگشتاش رو به در چسبوند و با احتیاط فشارشون داد. صدای تپش های قلبش گوشش رو پر کرده بودن و احساس میکرد تمام خون توی بدنش یخ زده.
در از جاش تکون نخورد، پس پسر جرعتش رو جمع کرد و به آرومی تقه ی آرومی زد. کسی جوابی نداد.
هرچی در رو کوبید صدایی از اونطرف نیومد. انگار هیچکس اونجا نبود.
آخر سر کلافه و بی حوصله کنار در روی زمین نشست. یعنی واقعا کسی اونجا نبود؟ اون روز خواب دیده بود؟

شروع کرد به مجسم کردن تصویر اون زن. لباس بلند کهنه ای که پر از وصله پینه بود، موهای نامرتبی که بالای سرش جمع شده بودن، دستای معمولی، چشمای از حدقه بیرون زده ی روشن، لب های باریک و پوست زخمی و سوخته. اون واقعا همچین تصویری رو توی خواب دیده بود؟
کمی لرزید وقتی یاد صدای جیغ رن افتاد و صحنه ای که به سمتش هجوم آورده بود. اگرم خواب بود خواب ترسناکی بود.
روی اون زمین کثیف دراز کشید و بدنشو مچاله کرد. سرشو زیر دستش گذاشت و چشماشو به یه نقطه نامعلوم دوخت. چیزی نگذشته بود که پلک هاش سنگین شدن و بعد هیچی نفهمید.

......

انگلستان، لندن، هفتم جولای، ساعت ۰۹:۳۰

-ارباب جوان؟ کالسکه دم در منتظرتونه لطفا تشریف بیارید.

"ارباب جوان" تن کوچیک و بی رمقش رو از پله ها پایین کشوند. توی آینه به چهره ی همیشه غمگینش نگاه کرد که چطور همه چیز رو ناراحت کننده نشون میداد. ابرو های سیاه رنگش همیشه رو به پایین بددن و چشمای قهوه ای رنگش مغموم و گرفته میون صورتش خودنمایی میکردن.

پالتوی گرون قیمت و کلاه چرم کوچیکش رو از دست خدمتکار گرفت و سعی کرد با بی صدا ترین قدم ها از در خارج بشه.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now