افسانه‌ی از یاد رفته

184 74 333
                                    

Song: gloria regali by tommee profitt

{گلوچستر شایر، عمارت راسکارد}

کاستارد با وحشت و هراس به لیام نگاه کرد که روی میز خم شده بود و با نگاه طعنه آمیزی بهش نگاه میکرد. لب هاش از هم فاصله گرفتن و همونطور که چشم هاش دو دو میزدن آب دهنش رو فرو داد. همه چیز توی ذهنش مثل پازلی به هم ریخته چیده میشد  تکه ها سر جای خودشون قرار میگرفتن و در نهایت احساسی مثل شک و وحشت مابینشون رو پر میکرد.
-ت..تو..

لیام ابرو بالا انداخت و لبخندی زد. لبخندی که تمام وجود مرد رو لرزوند. میدونست اونجا فقط خودش و اون مرد باقی موندن_از اونجایی که بقیه ی مردم وحشتزده فرار میکردن_ اما احساس مرموز عجیبی بهش میگفت که دو جفت چشم بهش خیره شدن.. انگار میتونست حاله ای از حضور شخص سومی رو کنار لیام ببینه.. که البته میدونست هرگز نمیتونست اون رو ببینه.
-اینکه تو اینجایی یعنی زمانش فرا رسیده!
+با من بیا آقای کاستارد. میخوام چیزای جالبی رو برات تعریف کنم..!

قبل اینکه کاستارد بتونه چیزی بگه لیام از یقه ی کت گرون قیمتش اون رو گرفت و از صندلی بلندش کرد. آشوب و هیاهوی باغ به قدری زیاد بود که حتی خود دختر کاستارد هم حواسش به این صحنه نباشه. صحنه ی عجیبی هم بود؛ زمانی که همه به سمت خروجی میدویدن لیام جسپر کاستارد رو کشان کشان به سمت مخالفش میبرد. یعنی جایی که جنازه پیدا شده بود.

زبون کاستارد در دهانش نمیچرخید؛ انگار که همه ی کلماتی که حفظ کرده بود توی گلوش گیر کرده بودن. لیام جثه ی زیاد بزرگی نداشت، اما به راحتی اون مرد رو وادار به حرکت میکرد.
کمی جلوتر، جایی نزدیک ورودی عمارت بزرگ و حالا خالی از جمعیت کاستارد، کارگری وحشت زده بالای سر جنازه ایستاده بود. جنازه ای که توی ملافه ی سفیدی پیچیده شده بود و کاستارد با کوچیکترین نگاه فهمید که ملافه ی یکی از تخت های عمارته. انگار قاتل خیلی برای دفن جنازه عجله داشت!

و البته، با توجه به اینکه بخاطر مراسم داخل باغ خدمتکار های کمی توی عمارت باقیمونده بودن میشد با حسابی سرانگشتی فهمید که قاتل همین اخیرا کارش رو تموم کرده، یعنی همین امشب. که البته ذهن پر از آشوب کاستارد بهش اجازه ی این محاسبات رو نداد وقتی با آرنج روی زمین فرود اومد.

لیام بالای سر کاستارد ایستاد و دست هاش رو چندبار به هم کوبید. نفس عمیقی کشید و بی توجه به نگاه عجیب و مشکوک کارگر بالای سر جنازه، سمت اتاقک باغبانی که حدود چندمتر با اونجا فاصله داشت رفت.
نگاه کاستارد اون مرد رو دنبال کرد و متوجه ضربه هایی به در اتاقک چوبی شد. انگار کسی اون داخل بود و تقلا میکرد که بیرون بیاد.

شک و ابهام این موضوع برای کاستارد زیاد طول نکشید، از اونجایی که لیام به سرعت قفل در رو باز کرد و کسی که با دست و پای بسته اونجا افتاده بود رو از یقه گرفت و مثل گونی روی زمین انداخت.
موهای بلند و آشفتش نشون میداد که یک دختره و نور خجل مهتاب دست و پای برهنه و ملبس به لباس زیر ساده ی دختر رو روشن کرد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now