(5)

73 20 8
                                    

لو:اون شکلی نگاهم نکن!

میتونست حدس بزنه الان هری درحالی که دست به سینه نشسته حق به جانب به روبروش خیره شده.

هز:اعتراف کن!

لو:به چی؟

پرسید ولی به خوبی میدونست هری از چی حرف میزنه.

هز:یالا لویی، اعتراف کن که آشپز افتضاحی هستی!

لویی اخم کرد و به لب پایینش چین داد.

لو:هی ، من نه آشپزخونه رو آتیش زدم نه چیزی شکستم نه غذا رو سوزوندم! چجوری میتونی بگی که آشپز افتضاحیم؟

هز:لو! تو حتی نتونستی چاقو رو درست توی دستت نگه داری!

لو:این دلیل قابل قبولی نیست!مگه ندیدی اونا از من تعریف کردن!

هز:چون مجبور بودن...ببینم اصلن تو این مدت توییترو چک کردی؟

آشپز افتضاح(disaster chef) و روش تومو (tommo way) ترند شدن!

لویی با شکلک مسخره ای ادای هری رو در اورد.

لو:نه! من تنها چیزی که توی توییتا دیدم این بود که موهای من چقدر خوش حالت و زیبا بودن!

هری آه کشید.

هز:فقط سعی کن تا فردا که بر میگردم آشپزخونه رو به همون حالتی که دیروز ول کردی نگهداری ، سر چیزی نرو و از همون ساندویچ ماهی و وافلت تغذیه کن جدا دلم نمیخواد آخر هفته رو توی بیمارستان بگذرونم!

لو:میدونی هری ، روزی که داشتیم سوگند ازدواج میخوردیم تو گفتی در تمام لحظات که شامل: شادی ، غم ، ترس ، ناامیدی ، خوشبختی ، ثروت و تنگدستی پشت من خواهی بود و مطمئن باش این سوگند شامل حمایت کردن آشپزی ها و برنامه های شوهرتم میشه!

هری به لحن دراماتیک لویی خندید.

هز:من دیگه باید برم لو ، فردا میبینمت....

لویی سرش رو بالا و پایین کرد انگار که هری میتونست اونو ببینه.

برای چند ثانیه سکوت شد و هردو میتونستن صدای نفس های همدیگه رو بشنون.

لو:چیزی شده هز؟

لویی با نگرانی پرسید.

اینکه با هری تماس بگیره و هری برای چند ثانیه هیچ حرفی نزنه بی سابقه و نگران کننده بود.

هز:فردا...توی فرودگاه...میبینمت؟

هری به آرومی گفت انگار که میترسید اگه بلند صحبت کنه ، اون اتفاق نیوفته.

لویی چند بار پلک زد و لب پایینش رو با زبونش خیس کرد.

لو:این خیلی ریسکیه هر...

هز:میدونم.....

هری با ناامیدی گفت.

هز:من فقط دلم میخواست.‌...میدونی....تجربه اش کنم...مثل توی فیلما ، اونجوری که وقتی از گیت رد میشن میپرن بغل همدیگه و چمدونشون رو وسط راه ول میکنن....دلم میخواد تو اونجا باشی با یه دسته گل بزرگ و یه خرس عروسکی گنده!

لویی به رویا بافی هری خندید.

لو:خرس ، هزا؟ مگه ولنتاینه؟

هز:هی! آرزو های منو مسخره نکن!

لویی خمیازه ی بلندی کشید و بینش خندید.

هز:برو بخواب لو ، فرداشب میبینمت!

لو:شب بخیر هز.

و قطع کرد.

خودش رو روی تخت دو نفرشون پرت کرد و مچ دستش رو به پیشونیش تکیه داد.

حالا باید از کجا یه خرس عروسکی گنده میخرید؟

Disaster chef & blonde teddy bear [l.s] [z.m]Where stories live. Discover now