لو:اون شکلی نگاهم نکن!
میتونست حدس بزنه الان هری درحالی که دست به سینه نشسته حق به جانب به روبروش خیره شده.
هز:اعتراف کن!
لو:به چی؟
پرسید ولی به خوبی میدونست هری از چی حرف میزنه.
هز:یالا لویی، اعتراف کن که آشپز افتضاحی هستی!
لویی اخم کرد و به لب پایینش چین داد.
لو:هی ، من نه آشپزخونه رو آتیش زدم نه چیزی شکستم نه غذا رو سوزوندم! چجوری میتونی بگی که آشپز افتضاحیم؟
هز:لو! تو حتی نتونستی چاقو رو درست توی دستت نگه داری!
لو:این دلیل قابل قبولی نیست!مگه ندیدی اونا از من تعریف کردن!
هز:چون مجبور بودن...ببینم اصلن تو این مدت توییترو چک کردی؟
آشپز افتضاح(disaster chef) و روش تومو (tommo way) ترند شدن!
لویی با شکلک مسخره ای ادای هری رو در اورد.
لو:نه! من تنها چیزی که توی توییتا دیدم این بود که موهای من چقدر خوش حالت و زیبا بودن!
هری آه کشید.
هز:فقط سعی کن تا فردا که بر میگردم آشپزخونه رو به همون حالتی که دیروز ول کردی نگهداری ، سر چیزی نرو و از همون ساندویچ ماهی و وافلت تغذیه کن جدا دلم نمیخواد آخر هفته رو توی بیمارستان بگذرونم!
لو:میدونی هری ، روزی که داشتیم سوگند ازدواج میخوردیم تو گفتی در تمام لحظات که شامل: شادی ، غم ، ترس ، ناامیدی ، خوشبختی ، ثروت و تنگدستی پشت من خواهی بود و مطمئن باش این سوگند شامل حمایت کردن آشپزی ها و برنامه های شوهرتم میشه!
هری به لحن دراماتیک لویی خندید.
هز:من دیگه باید برم لو ، فردا میبینمت....
لویی سرش رو بالا و پایین کرد انگار که هری میتونست اونو ببینه.
برای چند ثانیه سکوت شد و هردو میتونستن صدای نفس های همدیگه رو بشنون.
لو:چیزی شده هز؟
لویی با نگرانی پرسید.
اینکه با هری تماس بگیره و هری برای چند ثانیه هیچ حرفی نزنه بی سابقه و نگران کننده بود.
هز:فردا...توی فرودگاه...میبینمت؟
هری به آرومی گفت انگار که میترسید اگه بلند صحبت کنه ، اون اتفاق نیوفته.
لویی چند بار پلک زد و لب پایینش رو با زبونش خیس کرد.
لو:این خیلی ریسکیه هر...
هز:میدونم.....
هری با ناامیدی گفت.
هز:من فقط دلم میخواست....میدونی....تجربه اش کنم...مثل توی فیلما ، اونجوری که وقتی از گیت رد میشن میپرن بغل همدیگه و چمدونشون رو وسط راه ول میکنن....دلم میخواد تو اونجا باشی با یه دسته گل بزرگ و یه خرس عروسکی گنده!
لویی به رویا بافی هری خندید.
لو:خرس ، هزا؟ مگه ولنتاینه؟
هز:هی! آرزو های منو مسخره نکن!
لویی خمیازه ی بلندی کشید و بینش خندید.
هز:برو بخواب لو ، فرداشب میبینمت!
لو:شب بخیر هز.
و قطع کرد.
خودش رو روی تخت دو نفرشون پرت کرد و مچ دستش رو به پیشونیش تکیه داد.
حالا باید از کجا یه خرس عروسکی گنده میخرید؟
YOU ARE READING
Disaster chef & blonde teddy bear [l.s] [z.m]
Short Storyیه وانشات از دو ماه اخیر:)💙